گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

ز بهر پذیره برون تاختند

غو شادمانی بر افراختند

علم ها برافراشته رنگ رنگ

برآورده آوای طنبور و چنگ

چو آن قوم را ام کلثوم دید

نوای دف و نای ایشان شنید

بگفت ای جهان داور بی نیاز

تواین انجمن را پراکنده ساز

ابر کشتشان آفتی برگمار

بر ایشان بکن آب ها ناگوار

کسی را برانگیز از تیغ کین

برانداز این قوم را از زمین

شه ناتوان نیز اشعار چند

بخواند ایدر آنجا به بانگ بلند

همی گفت تا چند این روزگار

به نیکان بود سر به سر کارزار

ندانم که از گشت چرخ بلند

همی تا کجا بود باید به بند

کشانند ما را بر اشتر سوار

برهنه سر و دوش بر هر دیار

ایا امت زشت کار پلید

به پیغمبر خویش کافر شدید

تفو برشما باد و کردارتان

که دلتنگ شد احمد (ص) از کارتان

گشودند آن مردم زشت بار

به پا شد یکی دیر در آن دیار

سرشاه را بر سنان بلند

به دیوار آن صومعه بر زدند

یکی مرد راهب درآن کهنه دیر

بدش جای و پیوسته جویای خیر

چو شب آمد و گشت گیتی سیاه

سرخود برون کرد از خانقاه

سر پاک شه را برآن نیزه دید

که از وی همی نور بر می دمید

پر از نور روی هوا رنگ رنگ

به پا گشته هر سو غریو و غرنگ

شده باز در های هفت آسمان

سروشان به دیدار آن سرو چمان

بسودند پیشش زمین ادب

به تسبیح و تهلیل بگشوده لب

همی تا سحر مرد یزدان پرست

ز دیدار شه دیده را بر نبست

چو از پرده ی شب عیان گشت مهر

زمین گشت تابان و روشن سپهر

مسیحی برون آمد از جای خویش

ندانستی از غم سر و پای خویش

زلشگر بپرسید کاین سر ز کیست

شما را ز ببریدنش کام چیست

بگفتند کاین سبط پیغمبر است

که او را پدر نامور حیدراست

در افتاد با داور ما یزید

نمودیم اندر عراقش شهید

سرش را بریم این زمان سوی شام

که یابیم از شاه خود جاه و نام

مسیحی چو گفتار ایشان شنفت

بیامد به سالار لشگر بگفت

که با این سرم هست یک لخت کار

دمی نیز او را به من می سپار

برم تا بیابم ازو خواسته

شود کار دنیایم آراسته

برم اندرین خانه اش یک زمان

بیارم سپارم ترا بی زیان

بدو پاسخ آورده بوده عنید

که این پاک سر را ز بهر یزید

گرت هست زر رو بیاور بیام

که از سیم و زر میتوان یافت کام

چو بشنید این راهب هوشیار

بیاورد زر سره ده هزار

بدو داد و سر را گرفت او به دست

بیامد به جای پرستش نشست

نخستین بشستش به مشک و گلاب

روان کرد به رخ ز بیننده آب

سپس روی خود بر رخ او بسود

بران روی و مو خواند لختی درود

به زاری بگفت ای بریده سرا

پسر دختر پاک پیغمبرا

دریغا نبودم که در راه تو

شوم کشته از تیغ بدخواه تو

ولیکن تو ای خسرو بی سپاه

مرا باش نزد نیایت گواه

که دادم گواهی که پیغمبر است

ورا جانشین باب تو حیدر است

چو لختی چنین گفت سر را ببرد

به دست سپاه بد اختر سپرد

بداد آن سر پاک و خود سوی کوه

برفت آن پرستنده دور از گروه

درآنجا بگریید برشاه، زار

همی تا به فردوس شد رهسپار

وزان سو سپهدار آن زر زرد

به سر کردگان سپه پخش کرد

چو نیکو نظر کرد آن بد سگال

شده آن زر ناب یکسر سفال

نوشته برآن، بازگشت بدان

به آتش بود جای خود را بدان

بگفتا بدارید این را به راز

که این مردم از ما نکردند باز

از آنجا براندند یک لخت پیش

تن از بیم لرزان دل از درد ریش

به ناگه یکی هاتف از آسمان

برآورد آوا که ای مردمان

امید شفاعت نباید دگر

بدارید فردا ز خیرالبشر

کسانی که کشتند فرزند او

همه دوده ی پاک و پیوند او

نکردند بیم از خداوند خویش

گرفتند یکسر ره کفر، پیش

روان باد نفرین پروردگار

به آل زیاد تبه روزگار

که کشتند فرزند پیغمبرا

خداشان بسوزد به دیگر سرا

ازان بانگ یکسر نمودند بیم

شد از هول دلهای لشگر دونیم

شتابان نهادند سر سوی شام

نکردند جایی تن آسان مقام