گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

نبد هیچ کس نزد آن کشتگان

نه دشمن، نه غمخوار و نه پاسبان

بیامد ددی بد رگ و زشت خیم

که بد ناماو بجدل ابن سلیم

همی گشت در قتلگه بیدرنگ

که افتد مگر چیزی او را به چنگ

چو نومید شد بازگشت او به خشم

که ناگه فتادش سوی شاه چشم

به انگشت او دید انگشتری

درخشان چو در آسمان مشتری

بکوشید کارد ز دستش برون

نیامد که بد خشک گشته به خون

سر اهرمن از غضب خیره گشت

هم از آز چشم خرده تیره گشت

یکی خنجر آبگون برکشید

برآن قفل بر بسته، کردش کلید

شدی کاشکی خشک انگشت من

و یا خون شدی کلک در مشت من

مرا این جانگزا قصه ننوشتمی

که اندر جهان تخم غم کشتمی

دریغا از آن داور جم خدم

که از کف نگین داد و انگشت هم

اگر باب او در ره بی نیاز

یک انگشتری داد اندر نماز

مر این پور راد از کرم گستری

ببخشید انگشت و انگشتری

کشیدی چو او دست از هر چه هست

نه سر ماند برجا نه انگشت دست