گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بینم که آن مردم پر ز کین

چه سازند با آل حبل المتین

به ناگه پدیدار شد شمر دون

به گردش گروهی به بد رهنمون

رسیدند آنجا که بیمار بود

همان شاه با درد و تیمار بود

بگفتند با شمر کاین ناتوان

به جا مانده از هاشمی زاد‌گان

همان به که با خنجر آبدار

رهانیمش از پیچش روزگار

چو دیدم که آن مردم بد سرشت

شدند استوار اندر آن کار زشت

بگفتم بدیشان به بانگی درشت

که ای قوم! بیمار را کس نکشت

چه کرده است این کودک بی پناه

به یزدان پناهید از این گناه

از اینگونه کردم بس اندرزها

که برهانمش از دم اژدها

عمر نیز ناگاه آنجا رسید

مر آن پیچش و گفتگو را شنید

به شمر تبهکار برزد خروش

که در قتل این خسته چندین مکوش

همین یک پرستار بهر زنان

به جا مانده زو باز گردان عنان

چو آمد عمر نزد آن بانوان

کشیدند از دل سراسر فغان

چنان شیون و ناله کردند سر

که بگریست بر حال ایشان عمر

به لشگر خروشید دنیا پرست

کز این بی کسان باز دارید دست

نکوشد دگر کس به آزارشان

بس است اینهمه رنج و تیمارشان

شد از گردشان چون سپه بر کنار

به پیش عمر لابه کردند زار

که ما عترت پاک پیغمبریم

روا نیست کاینسان برهنه سریم

بگو تا ز چیزی که ناید به کار

نمایند چندان به ما واگذار

که پوشیم با آن سر خویش را

ز خود شاد کن داور خویش را

عمر گفت: یاران از این سود، دست

بدارید و باز آورید آنچه هست

به هر کس دهید آنچه دارد نیاز

که اندام خود را بپوشند باز

بسی گفت و با وی ندادند گوش

شد او خسته و خواستاران خموش

چو بیچاره شد روی از ایشان بگاشت

تنی را برایشان نگهبان گماشت

بگفتا: سراسر ز خرد و بزرگ

به یک خیمه همچون اسیران ترک

بیاریدشان گرد و دارید پاس

مبادا گریزد تنی از هراس

دریغا بدی در زمانه نماند

که آل علی (ع) دفترش را نخواند

شگفتا که از شومی آن ستم

نپاشید پیوند گیتی ز هم

چنین بوده تا بوده آیین چرخ

که شایسته کس را نداده است بَرخ

ستمکار را بهره عیش است و گنج

نکوکار پیوسته با درد و رنج

جهان همچو دریای پهناور است

که لولوش در زیر خس بر سر است