گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

زخرگه برون آمدم با شتاب

دلی پر ز آتش دو دیده پر آب

به ناگه بیفتادم آن دم نگاه

سوی کشته ی شاه و یاران شاه

بدیدم بدن هایی از نور پاک

فتاده همه غرقه در خون و خاک

به نزدیک هم خفته بی سر، تنا

چو قربانی حاجیان در منا

درآندم به اندیشه رفتم فرو

همی داشتم با خود این گفتگو

که امروز این مردم زشت نام

بکشتند مردان ما را تمام

که بودند مرد افکن و تیغ زن

چه سازند با ما که هستیم زن

چو مردان بریزند اگر خون ما

بود یاری بخت وارون ما

از این زندگی، مرگ بهتر بسی

که افتد به ما چشم هر ناکسی

من استاده، حیران زکار سپهر

که از ما چرا پاک ببریده مهر؟

به ناگه یکی خصم چون پیل مست

بیامد یکی نیزه او را به دست

رخش تیره و سهمگین سرخ موی

دو چشمش کبود و پر از چین به روی

گرازان و تازان چو گرگ دژم

گریزان ز وی آهوان حرم

رسیدی به هر یک از آن بانوان

بیازردی او را به چوب و سنان

کشیدی به سختی زسر معجرش

گرفتی ازو رخت و هم زیورش

سراسیمه از بیم آن زشت گرگ

همی خرد جستی پناه از بزرگ

من از دیدنش سخت ترسان شدم

گریزان به سوی بیابان شدم

چو دیدم گریزنده آن زشت مرد

زدنبال من اندر آمد چو گرد

بن نیزه بر دوش من کوفت سخت

فتادم به رو همچو برگ از درخت

ربود از سرم معجر آن نابکار

به گوشم بدید اندرون گوشوار

گرفت و چنانش به سختی کشید

کز آن پرده ی گوش من بر درید

روان گشت بر چهر خونم زگوش

زآسیب آن زخم رفتم زهوش

فتادم چو بر خاک بی توش وتاب

همی تافت بر پیکرم آفتاب

چو لختی برآمد به هوش آمدم

خروشی زبالین به گوش آمدم

یکی برسرم گریه می کرد زار

کشیدی زدل ناله همچون هزار

چو کردم نگه دیدم آن زینب (س) است

که از بهر من روز او چون شب است

چو دید آنکه آمد روانم به تن

بفرمود کای مونس جان من

مرا کاشکی تن شدی بی روان

نمی دیدم اینسان تو را بی توان

به پاخیز وزین بیش ایدر مپای

منت می برم گر تو را نیست پای

که آشفته ام بهر طفلان شاه

دگر بهر آن خسته ی بی پناه

ندانم کز آن قوم بیدادگر

مرآن بیکسان را چه آمد به سر

بگفتم: که ای بانوی غمگسار

چه سان سر برهنه شوم رهسپار؟

یکی جامعه ی کهنه آور به من

که با آن بپوشم سر خویشتن

به من گفت بانو بسی پر ز آه

مرا بین وزان پس زمن جامه خواه

به چیزی اگر دسترس داشتم

سر خود برهنه بنگذاشتم

چو دیدم نکو عصمت کردگار

نبودش چو من چادر و گوشوار

به جز موی چیزیش برسر نبود

بر و دوشش از تازیانه کبود

چو دیدم چنان از سرم هوش شد

غم خویشم از دل فراموش شد

از آنجا برفتیم پس با شتاب

سوی خیمه بر چهره از کف نقاب

چو رفتم بدیدم که درخیمه گاه

نمانده به جا غیر خاک سیاه

شهنشاه بیمار در آستان

بیفتاده برخاک و خفته سنان

تن نازکش تفته ازتاب تب

ز بی آبی اش خشک گردیده لب

نشستیم بر گرد او مویه گر

که ما را از تن این پس چه آید به سر؟

زتاراج خرگاه زین العباد

ستم ها که آن شاه دید از عناد