گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

زهر سو بدو ناکسان تاختند

گشادند پیکان و تیغ آختند

گرفتند گردش سران سپاه

ازاین گفته جویم به یزدان پناه

بزد خولی آن زشت ناپاکخوی

یکی نیزه بر سینه ی پاک اوی

سپس حجر حجاز تیری زکین

زدش بر دهان مسیح آفرین

یکی سنگ زد عامربن طفیل

به رویش که خون جست از او همچو سیل

سه پهلو یکی تیر شبث پلید

به شه زد که پهلوی پاکش درید

بیامد سنان با سنانی دراز

سوی شبل شیر خدا چون گراز

چنان راند بر سینه ی شهریار

که کرد از پس و پشت پاکش گذار

پس از سینه ی شه کشیدش برون

به پهلو زد و شاه شد واژگون

ازآنجا برفت آن ز دوده سنان

بدان سو که یزدان در و بد نهان

مکان جست آن نیزه بر جای حق

لبالب ز خون گشت ماوای حق

همان نیزه کار خداوند ساخت

نبی را مکان در جگر بند ساخت

از آن نیزه گیتی عزا خانه شد

بناهای اسلام ویرانه شد

ازآن نیزه ضرغام نیزار دین

روان شد سوی غاب عرش برین

بدان نیزه زن، سخت خشم خدای

فزون باد هر دم به دیگر سرای

بد اختر سپهدار کوفی سپاه

چو دید آن همه ناتوانی ز شاه

به لشگر خروشید و گفتا درنگ

چه دارید ازین بیش دردشت جنگ

رسید آخر کار زار حسین (ع)

به پایان رسیده است کار حسین (ع)

یکی پای جرات نهد پیش تر

به خنجر ببرد ز پیکرش سر

چهل مرد جنگی به جوش آمدند

به آهنگ شه در خروش آمدند

پی کشتن سبط خیرالامم

به خیره گرفتند پیشی به هم

نخست اهرمن زاده شبث پلید

یکی تیغ بگرفت و زی شه دوید

جهان بین به دیدار شه چون گشود

بلرزید از بیم و برگشت زود

همی گفت با خوش کاین شهریار

مبادش به دست من انجام کار

به خونش مگیراد یزدان مرا

به دوزخ مسازاد زندان مرا

بدنیسان مبیناد پیغمبرم

چو آرند در عرصه ی محشرم

چو شبث از بر شاه دین بازگشت

بدان کار، خولی سبکتاز گشت

چو دیدش شهنشاه ای پلید

تو نیز از تنم سر نیاری برید

چنین کار نستوده، کار تو نیست

برو شیر یزدان شکار تو نیست

پلید از نهیب خداوند دین

بلرزید و افکند شمشیر کین

به خونریزی شه به دست ستیز

سنان تاخت با عمرو حجاج نیز

مراین دو، چو آن دو پر از ترس و بیم

زوی بازگشتند دل ها دو نیم

بپرسید شمر از دو ناپاکرای

چنین تاختید از چه ترسان به جای؟

یکی گفت: دیدم چو سیمای او

به یاد آمدم حیدر نامجو

بترسیدم و بازگشتم ز راه

نبودم توان گذر سوی شاه

دگر گفت چشمش چو چشم رسول

به چشم من آمد، نکردم قبول

که ریزم زتن خون آن شهریار

ز روی پیغمبر شوم شرمسار

چنین تا چهل شد کار بند

که سرافکند از شه ارجمند

چو دیدند شه را هراسان شدند

خجل بازگشتند و ترسان شدند