گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

تنی دید مانند لاله ستان

پر از غنچه ی ناوک جانستان

ز خونش به هر سو روان جویبار

زمین بلا را شده آبیار

چو نیکو خداوند خود را شناخت

به گردون سهیلی زغم برفراخت

فرو ریختش از دو بیننده اشک

تو گفتی که بر روی بسته دو مشک

به زاری ببویید پا تا سرش

به دندان همی تیر کند از برش

همی کوفت برخاک سم، دم به دم

همی یال در پیش او کرد خم

که شاها چه خسبی به زین بر نشین

بزن تیغ بر تارک اهل کین

چو بیند تو را خفته بد خواه تو

نهد رو به تاراج خرگاه تو

شهنشاه بگریست بر حال او

بسی سود کف بر سر و یال او

بگفت: ای براق شهادت مرا

سبک تک سمند سعادت مرا

تمام آمد از یاری ات کار عشق

به منزل رسانیدی ام بار عشق

مرا نیست دیگر به زینت نشست

فلک راه پیکار بر من ببست

پس از من تن آسای به گیتی بپای

نیارد کسی بر رکاب تو پای

مگر آنکه آرد تو را زیر زین

در آخر زمان شهسواری گزین

که آن شهسوار از نژاد من است

چو من بابد اندیش دین دشمن است

به پشت تو گیتی گشایی کند

به دین خلق را راهنمایی کند

به تیغ کج آرد سوی راستی

بود هر کجا کژی وکاستی

چو آید پدیدار روز شمار

شوم من دگر باره برتو سوار

تویی شاه اسبان خرم بهشت

منم شاه شاهان مینو سرشت

چو آید گفت و بگشاد جوشن زیر

دگر آن شرر بار تیغ دو سر

دگر هیکلی کش به بر یادگار

بد از باب و پیغمبر تاجدار

هم ساز و برگ ولایت که داشت

به قرپوش زین تکاور گذاشت

برآن باره بر تنگ ستوار کرد

به فرمان یزدان چنین کار کرد

که از آن باره بر تنگ ستوار کرد

به فرمان یزدان چنین کار کرد

که آن رخت و آن آلت کارزار

بماند بر زادگان یادگار

بفرمود باباره، بگشای پر

چو مرغان و این رخت باید به بر

بدانسو که گویمت بشتاب هین

به زیر تو اندر نوردد زمین

به یک گردش چشم، پروردگار

رساند تو را پیش یک مرغزار

به جایی ز گیتی که چشم کسی

ببینندش ار باز جوید بسی

مراین رخت و این آلت کارزار

ز قرپوس برگیر و آنجا گذار

که ایزد نگهداردش بهر آن

که با تیغ حیدر گشاید جهان

چو باز آمدی اندرین سرزمین

مرا کشتی بینی به شمشیر کین

بیالا به خونم بر و یال را

چو گلزار کن چهره ی آل را

گسسته عنان و نگونسار زین

برو سوی آن بانوان حزین

بگو: کشته شد شهریار شما

سیه شد چو شب روزگار شما

چو احمد زتیغش به سر تاج عشق

شد از کوهه ی من به معراج عشق

برفت او ابر رفرف اشتیاق

من از وی به جا مانده همچو براق

بسازید از بهر رنجی دراز

که آمد زمان اسیری فراز

سرآمد جهان بر نگهبانشان

غم آمد به مهمانی خوانشان

بدین میهمان همزبانی کنید

چنان کش سزد میزبانی کنید

که این تازه مهمان زخوان شما

نخواهد شدن تا قیامت جدا

به هر برزن و شهره یار شماست

یکی هدیه از شهریار شماست

سخن کوته آن اسب پوینده تفت

به پای خداوند سر سود و رفت

چو رفت او شهنشاه بیهوش شد

ز گفتار، لب بست و خاموش شد

همی بود چنان زمانی دراز

از آن پس که آمد بدو هوش، باز

بلایی زنو سوی شه کرد رو

که داغی نهد بر سر داغ او