گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

نهشتی نشانی ز مردانشان

که بودند هر یک به مردی، نشان

در این دشت ماندی به جا چند زن

گرفتار یک دشت شمشیر زن

دگر کودکی چند نابرده روز

روانشان ز تاب عطش پر ز سوز

دریغا که افتاد دستم زکار

سراپایم از تیغ کین شد فگار

نیارم دگر راند تیغ دو سر

پی یاری اهل بیت پدر

پس از من دریغا ندارند کس

نه یار و نه محرم نه فریادرس

دمی دیگر این بانوان کافتاب

ندیده است بر رویشان بی نقاب

همه زار گردند و اشترسوار

در این دشت با گوش بی گوشوار

کسی هست آیا در این رزمگاه

که این بیکسان را ببخشد پناه؟

مرا نیز آبی دهد پیش از آن

که از تشنه کامی شوم بی روان

کسی گوش ننهاد بر زاری اش

نکردند کم از دل آزاری اش

برآورد سر سوی بالا و گفت

که ای داور آشکار و نهفت

بلایا که می بگذرد بر سرم

چو تو خواهی از آن شکیب آورم

بجز تو ندانم به خود پادشاه

نخواهم بجز آستانت پناه

ببخشای بر حال آواره گان

که هستی تو غمخوار بیچاره گان

همی گفت و از دیده می ریخت آب

ز آسیب زخم از تنش رفته تاب

چو آنکس که از زهر دندان مار

بپیچد به خود بر کشد ناله زار

بپیچید بر خویش و بر زد خروش

سروشان به بانگش نهادند گوش

به بزمی که غم را درو نیست

زاندوه شه روح قدسی گریست

همه قدسیان مویه کردند زار

گرستند بر زاری شهریار