گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

دم واپسین من آمد فراز

بیایید و سیرم ببینید باز

شنیدند چون بانگ وی بانوان

به سویش دویدند زار و توان

بدیدند شه را ولیکن چه شاه

ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه

سری کوفته همچو سیراب نار

بدن چاک چاک و زر پاره پار

خو دوباره در موج خون گشته غرق

زمرغان نبودش زبس تیر، فرق

به گفتن گر آوا نیفراختی

کس آن شاه را باز نشناختی

چنان شیون از بانوان شد به پای

که پرشد جهان از غو وای وای

از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)

سر بانوان، جانشین بتول (س)

به پیش برادر بنالید سخت

پراکند و بدرید گیسوی و رخت

بگفت: ای برادر چه حال است این؟

چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟

نزادی مرا کاشکی مام من

و یا گم شدی از جهان نام من

نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ

ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ

حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک

چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟

شهنشه بدو گفت: آرام باش

مکن موی و از دیده گان خون مپاش

بدین جانشکر درد اینک بساز

که در پیش دارید رنج دراز

دمی بر نیامد که چون برده ها

بر آرندتان از پس پرده ها

دوانندتان در بر باره گی

نبخشند بر حال بیچاره گی

نشانند بر اشتر بی حجاز

برانند اندر فرود و فراز

کشانند بر کوی و بازارها

نمایند هر گونه آزارها

ازین پس بسی زار خواهی گریست

ولی جز شکیبایی ات چاره نیست

یکی خرقه آرید ایدون مرا

که ستوار بندم به زخم سرا

برفت و بیاورد زینب (س) به درد

یکی کهنه زانسان که شه امر کرد

به سر بست شاه آن کهن جامه را

به بالای آن هیئت، عمامه را

به پا خاست کارد به ناورد رو

بزد چنگ، خواهر به دامان او

بگفت: ای برادر زمانی بپای

که بوسم تو را بهر بدرود،پای

ز دیدار تو توشه گیرم دمی

که دانم نبینمت دیگر همی

ازین روز آگه بدم پیشتر

مرا گفته بد دخت خیرالبشر

مرا گفت آن بانوی راستین

چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین

به پیگار دشمن نهاده است روی

به جای منش بوسه زن بر گلوی

بگفت این و شه را به بر در کشید

یکی آه سخت از جگر بر کشید

بزد بوسه بر حنجری کز جفا

به خنجرش ببرید شمر از قفا

سپس بوسه زد پای آن شاه را

که نعلش بدی بوسه گه، ماه را

بیفتاد بر خاک چون بی هشان

روان، سیلش از دیده ی خونفشان

دگر بانوان نیز در پای شاه

فتادند و افغان برآمد به ماه

از آن حال شد قیرگون چهر مهر

به پا گشت شیون به کاخ سپهر

مرآن بیکسان را شه ارجمند

نوازش بسی کرد و فرمود چند

همی تا که خاموش گشتند و شاه

به میدان روان گشت از خیمه گاه

بزد خویش را بر سپه بیدرنگ

چو شیر دژم بر یکی گله رنگ

به هر سو که بازو برافراشتی

روان ها به دوزخ روان داشتی

ز اخبار دانان نیکو سرشت

یکی داستانی در آنجا نوشت