گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو درویش از خویشتن رسته ای

دل اندر ره نیستی بسته ای

ز تاج تولا سرش تاجدار

زهر ترک آن ترک جان آشکار

زچهل تارش این نکته بودی عیان

که اندر وفا سخت بسته میان

همی گفت بر دوش او تخت پوست

که در مغز او نیست جز یاد دوست

ز گیسو به گردن کمند رضا

به جان و به دل پیرو مرتضی (ع)

ز چوبش یکی کاسه برکف پرآب

به دل عشقش آتش فکنده به آب

چو از دور شه روی او را بدید

ز سیمای او گشت بر وی پدید

که باشد یکی ز آشنایان او

ز یاران فرخنده رایان او

به بر خواند او را شه ماه و مهر

نظر بر وی افکند از روی مهر

هم از آن نظر کارها ساختش

زبند دو گیتی رها ساختش

دل دیگرش داد و جان دگر

کشیدش به سوی جهان دگر

به نرمی بدو گفت: کای رهنمود

چه جویی در این پهندشت نبرد؟

چه خواهی؟ که ای؟ از کجا آمدی؟

شتابان بدین جا چرا آمدی

در این دشت جز تیر و شمشیر نیست

برو گر تو را زهره ی شیر نیست

به شه گفت آن مرد شوریده حال

که بلخ است جای من ای بی همال

سوی تربت شیر پروردگار

ز بهر زیارت شدم رهسپار

شب دوش با جان اندوهگین

غنودم درین سرزمین خشمگین

ازین برشده خرگه شاهوار

شنیدم یکی کودک بی قرار

ز لب تشنگی دم به دم می سرود

ز سوز عطش تابم از تن ربود

سپیده چو این شمع آتش بدن

پدید آمد از این زمرد لگن

من این کاسه بردم سوی رودبار

نمودم پر از آب شیرین گوار

که شاید بدان خردسالش دهم

دلش را ز سوز عطش وارهم

گرفت ازکفش شاه کشکول آب

فرو ریخت آن آب را بر تراب

بدو گفت: آب آفرینیم ما

نه از تشنه کامی حزینیم ما

همه، تشنه ی وصل جانانه ایم

از آن در هیاهو چو دیوانه ایم

نگه کرد ژولیده، دید آن زمین

یکی ژوف دریا شده، سهمگین

ز هر ناخن پنچ انگشت شاه

یکی رود از آب بگرفته راه

ز یکسو گشاده در آسمان

ملایک ستاده عنان در عنان

به کف هر یکی را یکی جام آب

پی هدیه ی آن شه کامیاب

فروماند درویش اندر شگفت

سپس شاه، کشکول را برگرفت

پر از ریگ کرد و بدان مرد داد

چو نیکو نگه کرد آن پاک زاد

مرآن کاسه را دید بر جای سنگ

بیاکنده از گوهر رنگ رنگ

چو آن دید شوریده ی ژنده پوش

به خاک اندر افتاد و برزد خروش

ببوسید سم سمند امام

بگفتا: که شاها تو را چیست نام؟

که در مشت تو سنگ مرجان شود

وز انگشت تو خاک، عمان شود

ملایک همه زیر فرمان توست

سپهر و زمین، گوی چوگان توست

بدو گفت: شاه علی (ع) گوهرم

بود دختر مصطفی (ص) مادرم

حسینم (ع) که پروردی ام درکنار

گرامی چو جان شیر پروردگار

مر این قوم در بند قتل منند

از آنرو که با مرتضی (ع) دشمنند

چو آن راز جو آگه از کار شد

دل روشنش جای تیمار شد

به حال شهنشاه بگریست زار

وزو خواست دستوری کارزار

چو دستور دادش به میدان شتافت

سنانی شکسته به ره بازیافت

ربود از زمین آن شکسته سنان

بزد خویش را بر سپاهی گران

بدان نیزه کشت از سپه پنج مرد

سپس جان خود برخی شاه کرد

ولیکن شنیدم ز دانشوران

که از بعد شه چون اسد گوهران

به دفن شهنشاه بشتافتند

ورا زنده درکشتگان یافتند

ولی بود اندام او پاره پار

چو به گشت زی نینوا رهسپار

همه عمر آنجا پرستنده بود

ز ما باد بر جان پاکش درود

ایا سالک راه فقر و فنا

که اندر دلت خفته گنج غنا

نهشته سر اندرکمند جهان

نگشته دلت پای بند جهان