گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به ناگاه ز هامون یکی تیره گرد

برآمد که آن پهنه را تیره کرد

برون آمد از گرد مردی به زین

ابا پیکر و چهره ی سهمگین

به زیرش سمندی چو آذر گشسب

که پا داشتی چون شتر سر چو اسب

بیامد بر شاه و از تیز گام

فرود آمد و کرد بر وی سلام

شهش پاسخ آورد و گفت: ای شگفت

مرادل زکار تو حیرت گرفت

که ای؟ از کجایی؟ وداری چه نام؟

که در بی کسی بر من آری سلام

چنین گفت آن مرد پاسخ به شاه

که من زعفرم شاه جنی سپاه

خود و لشگر از دوستان توایم

کیهن بنده ی آستان توایم

به فرمان یزدان چوشیر خدای

به بئرالعلم گشت رزم آزمای

من و باب در دست آن شهریار

مسلمان شدیم و ورا دوستدار

چو آمد به سر روزگار پدر

به من داد تخت وکلاه و کمر

درین روز در بنگه خویشتن

بدم ساخته بهر سور انجمن

به ناگه دو جنی شتابان ز راه

به نزدم رسیدند با اشک و آه

بگفتند: شاها چه سور است این؟

چه هنگام جشن و سرور است این؟

همانا ندانی که درکربلا

شه دین حسین (ع) است اندر بلا

پی کشتنش لشگری بدگمان

نهاده همه تیرها در کمان

نه فرزند برجا نه پیوند و یار

شهنشاه تنها و بی دستیار

شنیدم چو از جنیان این سخن

تو گفتی روانم بر آمد زتن

بیاراستم هفت بیور هزار

ز مردان جنگی پی کارزار

کنون با سپاهی چو ابرسیاه

به خدمت رسیدم دراین رزمگاه

که برجان ما جمله منت نهی

به پیگار این قوم رخصت دهی

بدو گفت شاه این نباشد روا

که باشد زمن دور خشم و هوا

شما در نیایید بر چشم کس

به دشمن بتازید از پیش و پس

به یکدم برآرید از ایشان دمار

مروت نباشد چنین کارزار

به شه گفت جنی که ای تاجور

بفرمای تا در لباس بشر

ابا دشمنانت، نبرد آوریم

سرجمله را زیر گرد آوریم

بدو گفت شه خواسته ذوالمنن

مرا کشته اندر ره خویشتن

ندارم نیازی به یار و سپاه

بپیما سوی بنگه خویش راه

به ناچار زعفر به چشم پر آب

ببوسید شه را هلال و رکاب

روانش ز اندوه شد پر ز درد

سوی بنگه خویشتن روی کرد

پس آنگه ز جنی سپاه دگر

ز روی هوا بر گشودندپر

برشاه دین پوزش آراستند

وزو رخصت یاوری خواستند