گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

و دیگر به یثرب یکی روز نو

بیامد روان ها به عشرت گرو

همه خردسالان آن سرزمین

بپوشیده زربفت ابریشمین

یکایک ابر اشتری راهوار

به بازیچه درکوی و برزن سوار

درآن روز، من باگرامی حسن (ع)

برفتیم نزد رسول زمن (ص)

بگفتیم کای پادشاه حجاز

درین روز جنشی نو آمد، فراز

همه کودکان با دلی شاد خوار

سوارند بر ناقه ی راهوار

نداریم ما ناقه ی تندتاز

که هستیم شهزاده گان حجاز

پیمبر (ص) گلوی من ولعل او

ببوسید و گفت:ای دو پاکیزه خو

بود برهیون گر نیاز شما

منم ناقه ی سرفراز شما

بگفت این و کرد از یمین و یسار

ابردوش فرخنده ما را سوار

بگفتیم:کای شاه هفت و چهار

چرا ناقه ی ما ندارد مهار؟

پیمبر (ص) دوگیسوی چون مشک ناب

گشود از سرو کرد پر پیچ وتاب

به ما داد و گفتا: مهارست این

چو شد دست ما جای حبل المتین

بگفتیم:کای شاه گیتی پناه

چرا ناقه ی ما نپوید به راه؟

بیامد شهنشاه در هروله

بیفتاد در قدسیان ولوله

دگر باره گفتیم: کای مقتدا

چرا ناقه ی ما ندارد صدا؟

به خوشنودی ما رسول عرب (ص)

به آوای العفو بگشود لب

به ناگه سروشش بگفتا: اگر

بگویی تو العفو بار دگر

به جوش آوری بخشش کردگار

شود دوزخ افسرده و سرد نار

کنون آن تنی را که گشته سوار

ابر دوش پیغمبر تاجدار

شما از چه خواهید با تیغ کین

بریزید خونش دراین سرزمین؟

اگر من نه فرزند پیغمبرم (ص)

چرا هست دستار او برسرم؟

همان جوشن او تنم راست رخت

سپردارم از حمزه ی (ع) نیکبخت

میان بسته دارم به تیغ پدر

که نامش بود ذوالفقار دو سر

چه سازید اگر شکوه ها از شما

نمایند اینان به روز جزا؟

که کشتید یار و تبار مرا

همان دوده ی نامدار مرا

کنون بهر قتل من آماده اید

به خونریزی ام سخت استاده اید

بود همره من حریم رسول (ص)

همان پرده گی دختران بتول

و دیگر بسی کودک خردسال

زاولاد پیغمبر (ص) بی همال

که جز من ندارند فریاد رس

نه محرم نه مونس نه غمخوارکس

گذارید ازین دشت پر شور و شر

برمشان به سوی دیار دگر

به بطحا و یثرب اگر نیست بار

نهم سر سوی روم یا زنگبار

و یا آبی ای مردم پر جفا

ببخشید به عترت مصطفی (ص)

که از تشنگی دست شسته زجان

ندارید امید آن براین این بر آن

زگفتار آن داور بی سپاه

برآمد زماهی فغان تا به ماه

به لشگر درافتاد افغان وشور

فرو ریختند از مژه آب شور

زدل برکشیدند آنسان نوا

که پرناله شد پهنه ی نینوا

همه باره گی ها به زیر سوار

گرستند بر غربت شهریار

چنان شد که در پهنه ی رزمگاه

پراکنده گشتند یکسره سپاه

چو این دید شمر آن زنازاده مرد

زلشگر برون رفت و فریاد کرد

که ای پور لب تشنه ی بوتراب

نخواهیم دادن یکی قطره آب