گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو شد دور لختی ز پرده سرای

ستاد اسب پیغمبر رهنمای

نمی رفت هرچ اش برانگیخت شاه

که بد دست حق بسته پایش زراه

همی برخروشید و افشاند دم

همی بر زمین کوفت رویینه سم

که شاها ز رفتار دارم معاف

که خفته است بردست من کوه قاف

اگر چند در پیش فرمان شاه

سبک آیدم کوه چون پر کاه

مراین کوه از عرش سنگین تراست

که عرش آفرین را گزین دختر است

شهنشاه سوی زمین بنگریست

که نارفتن باره بیند که چیست

گزین دخت را دید افتاده زار

گرفته سم اسب را درکنار

فرود آمد از باره گی بی درنگ

کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ

همی دست بر روی و مویش بسود

سکینه (س) به زاری همی بر فزود

زمانی بدانگونه بگذشت کار

دل شه ز شوق شهادت فگار

نه او خود ز شه دست برداشتی

نه آزردنش شه رواداشتی

درآندم به آغوش فرخنده باب

ربودش به امر خداوند خواب

چو یک لخت بگذشت بیدار شد

روان آب چشمش به رخسار شد

زدامان شه خویش را دور کرد

بدو گفت: بشتاب سوی نبرد

شهنشه بفرمودش ای جان باب

روانت چه دید؟ اندرین طرفه خواب

که تا این زمان داشتی اشک و آه

نهشتی که تازم به جنگ سپاه

کنونم برانگیزی از بهر جنگ

همی زاری آری که منما درنگ

بگفتا: در این دم که خوابم ربود

پیمبر (ص) به من روی فرخ نمود

بفرمود کز دامن باب دست

رها کن میفکن به عزمش شکست

بهل تا رود سوی میدان کین

که این است فرمان جان آفرین

بگفت این و گریان سوی خیمه گاه

برفت و نشست از بر باره شاه