گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

پدر را چو در رزم بی یار دید

شکسته دل از مرگ سالار دید

همه پهنه پر دشمن و شاه فرد

دل نازکش گشت لبریز درد

به خود گفت تا چند باید درنگ

که یکباره بر شاه شد کار تنگ

کنونش که جز تو تنی یار نیست

کسی کو رود سوی پیگار نیست

همانا ببخشد جواز نبرد

تو را گر ازو بازخواهی به درد

بسی داد زینگونه خود را نوید

زجا جست با خاطری پر امید

چو یک بوستان سرو و یک چرخ ماه

خرامان بیامد به نزدیک شاه

بدان قد که از سرو بردی گرو

به پوزش خم آورد چون ماه نو

ببوسید شه را هلال رکاب

که ای چرخ دین رابلند آفتاب

چو دیگر ز یاران فریادرس

به جز من نمانده است برجای عکس

چو باشد اگر بنگری سوی من

کنی سرخ پیش خدا روی من

ببخشی پی رزم دستوری ام

شکیب آوری دل پی دوری ام

برفتند خویشان آزاده ام

همان نامور عم و عم زاده ام

ببردند با خود روان مرا

نهشتند درتن توان مرا

روان کن مرا سوی رزم سپاه

زعم و زعم زاده دورم مخواه

گرفتم که لختی دگر زیستم

تو چون کشته گشتی چسان بایستم

مراتاب این جانشکر درد نیست

براین زندگانیم باید گریست

شهنشه چو بر روی او بنگرید

تو گفتی جمال پیمبر بدید

ز فر خدا بر سرش تاج یافت

دو ابروش قوسین معراج یافت

جمال خدا از رخش جلوه گر

بدانسان که از روی خیرالبشر

زمانی بدان روی و مو خیره ماند

برآن نوجوان نام یزدان بخواند

سپس گفت با او مرا ای پسر

از آن به که مانم ز وصل تو فرد

زمن اذن پیگار دشمن مخواه

جهان را مکن پیش چشمم سیاه

برو در سراپرده بگزین قرار

بمان مادر پیر را غمگسار

چو بشنید فرمان شه نوجوان

به ناچار سوی حرم شد روان

نهاد آن گل باغ دین درحرم

بنفشه صفت سر به زانوی غم

پیاپی همی ریخت اشک روان

زنرگس به رخسار چون ارغوان

همی گفت آوخ ز دام جهان

بخستم به جا ماندم از همرهان

نشد پوزش من بر شه قبول

تو ای ماه عمر من آور افول

همی بود شهزاده ی سرفراز

بدینگونه پژمان دل و مویه ساز

که ناگه ز لشگر گه آوای کوس

برآمد بر این گنبد آبنوس

خروش ازسواران جنگی بخاست

ز هل من مبارزنواگشت راست

دگر باره شهزاده ی نامجوی

زخرگه سوی شاه بنهاد روی

بزد لابه را چنگ بردامنش

همی سود رخ بر سم توسنش

بدو گفتکای شاه اقلیم عشق

خداوند اورنگ و دیهیم عشق

یکی سوی این پهنه بگمار گوش

خروش سواران جنگی نیوش

که از شه هماورد خواهند باز

دهانشان به بیغاره و ژاژ باز

مرابخش دستوری کارزار

که بردشمنان آورم کار – زار

زبانشان ز بیغاره کوته کنم

روان را سپس برخی شه کنم

به کوی تو عشاق جان باختند

به سوی جنان زین جهان تاختند

مگر من ز عشاق تو نیستم

وگرآنکه هستم چرا بایستم

خداخاک من زآب عشقت سرشت

به کوی تو از کشته گانم نوشت

اشارت زابروی تیغ عدو

رسد بهر قتل من از چار سو

بخواه آنچه حق بهر من خواسته

به ساز نبردم کن آراسته

مرا مام بهر دم تیغ زاد

به مهد از پی جانفشانی نهاد

توام پروراندی از آن در کنار

که در اینچنین روزت آیم به کار

بود تیغ زن تا که دست پسر

روا نیست پیکار بهر پدر

به ویژه پدر چون شاهی که هست

جهان را نگهبان بالا و پست

ز پور جوان شاه چون این شنید

سرشکش زچشم جهان بین چکید

کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ

زدش بوسه بر لعل یاقوت رنگ

بدو گفت کای نور چشم ترم

به ناچار چون می روی از برم

ازیدر بچم سوی پرده سرای

بر عمه و مادر نیکرای

ازیشان بجو نیز اذن نبرد

وزان پس به سوی پدر باز گرد

بپیمود فرزند دلبند شاه

چو ماه دو هفته به خرگاه راه