گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

گرانمایه فرزند حیدر تویی

در حاجت خلق یکسر تویی

تویی آفتاب سپهر رشاد

تو باب الحوائج تو باب المراد

سرآمد به من بر کنون هشت ماه

که دارم دلی زار و حالی تباه

سخت ناتمام و ثنا نیمه کار

سخنگوی پژمان و آسیمه سار

نه من بنده ی آستان توام؟

سراینده ی داستان توام

نکوهشگری را سخن هر زمان

بگویند با من چنین داستان

که هرکس به آلی علی (ع) مهر داشت

همیشه زغم زردی چهر داشت

همیشه بود زار و ناسازمند

تهیدست و بیچاره و مستمند

مه آگاهم ای صفدر دین پناه

که اینگونه هستند یاران شاه

چو دنیا ست رد کرده ی باب تو

نبینند از آن بهره احباب تو

ولی خدا داده او را طلاق

از آن با غلامانش دارد نفاق

چو او دشمن دوستان علی است

ازو مهر جستن نه از عاقلی است

ولی در هراسم ز زخم زبان

که زخم زبان بدترست ازسنان

اگر شرمسارم وگر پر گناه

نه در سایه ی تو گرفتم پناه؟

به جان تو کز غم به جان آمدم

تن از اندهان ناتوان آمدم

رها کن مرازین غم جانگزا

که روشن کنم این چراغ عزا

دلیرا – هژبرا –سرا – سرورا

گرانمایه اسپهبدا – صفدرا

تناور درخت قوی شاخ دین

به کیوان فرازنده ی کاخ دین

زبر دست دست خدای جهان

چمان تیر شست خدای جهان

خداوند جوشن خداوند خود

دلاورتر از هر دلیری که بود

ایا احمد رفرف اقتدار

ایا حیدر پهنه ی کار زار

ایا جوهر ذوالفقار پدر

به مردانگی یادگار پدر

مراد همه خلق درمشت تست

کلید حوائج درانگشت تست

ثنایت نگوید سزاوار –کس

همنیت که گویند ابوالفضل بس

ز الهامی ای شه فرامش مکن

چنین بلبل از نغمه خامش مکن

کی ام من یکی خون دل خورده ای

شب وروز با غم به سر برده ای

زخلد آمدم همچو آدم برون

شده درکف مکر شیطان زبون

بساط سلیمان ز کف داده ای

به زندان اهریمن افتاده ای

به جهل از کلیم خدا گشته دور

گرفتار فرعون نفس غرور

زدامان عیسی رها کرده دست

زمشتی یهودی صفت گشته پست

ز بیداد نمرود این روزگار

درآذر فتاده براهیم وار

مراین طشت پر فتنه ی باژگون

چو یحیی تنم را کشیده به خون

چو یونس به کام نهنگ بلا

چو یوسف به زندان غم مبتلا

چو یعقوب در کنج بیت الحزن

نشسته گریزان ز فرزند و زن

مرا نیست ای سرور سروران

تو انایی پاک پیغمبران

کزین گونه تیمار افزون کشم

پر کاهم این کوه را چون کشم

گرانمایه سنگی که بر آسیاست

به پشت یکی پشه این کی رواست؟

کسی دیده البرز بر پشت مور

به چندین بلا نیست یک تن صبور

چرا با سگت چرخ شیری کند

جهان با غلامت دلیری کند

ایا خشمت آتشفشان اژدها

سگ خود ازین شیر فرما رها

غلط گفتم ای شه نه شیر است چرخ

به روباه بازی دلیرست چرخ

چو خشمت بدو ترکتازی کند

نیارد که روباه بازی کند

منم بنده ای گرچه با خاک پست

مهل تو خداوندی خود زدست

کن آسوده جان فگار مرا

فراهم کن اسباب کار را

کنون ای نیوشنده باهوش باش

سراپا دراین داستان گوش باش