گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به درگاه چارم امام انام

فزون داشت جاه و نکو داشت نام

چنین گوید آن مرد فرخنده کیش

که روزی بدم نزد مولای خویش

امام چهارم در آن انجمن

زهر در همی راند با من سخن

درآندم بیامد یکی خردسال

که می ماند خورشید را درجمال

جوانی رخش همچو مه تابناک

که بودی عبیداللهش نام پاک

مرآن ناز پرورد خورشید فر

ابوالفضل را بد گرامی پسر

خداوند دین سید الساجدین

چو دیدش دل نازکش شد غمین

همی بر رخ پاک او بنگریست

بمویید و بروی فراوان گریست

چو لختی بگریید گفت این چنین

به من آن خداوند دنیا و دین

که بر مصطفی (ص) شاه گیتی فروز

نبد هیچ روزی بتر ازدو روز

نخستین بد آن روز کز کافران

به کوه احد لشکری بی کران

همه همعنان گرم کردند کین

بکشتند عم رسول (ص) امین

دگر روز مرگ پسر عم او

ستوده جوان جعفر نامجوی

ولی هیچ روزی نبد سخت تر

زروز حسین (ع) آن شه تاجور

که درکربلا لشگری رو سیاه

بکشتند آن شاه را بی گناه

پس آنگاه فرمود آن شاه دین

درود از خداوند جان آفرین

به عباس عم من آن تیغ زن

که ناورد چونان پسر هیچ زن

به راه برادر ز جان و ز سر

گذشت آن مهین یادگار پدر

به جای دو دست ایزد ذوالجلال

بدادش زیاقوت رخشان دوبال

بدانسان که بر جعفر پاکزاد

دوبال اززمرد پس ازمرگ داد

شهیدان همه جاه آن نامدار

کنند آرزو نزد پروردگار

بر پاکدادار پیروزگر

ابوالفضل را هست جاه دگر

خدایا مرازو مکن شرمسار

به مهرش دل مرده ام زنده دار

بکن دیده ام روشن از روی او

سرو پیکرم خاک در کوی او

الا ای سپهدار انصار دین

وزیر و علمدار سالار دین