گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به رخسار مانند تابنده ماه

دو ابروش مشگین دوگیسو سیاه

چو افکند یکران به دشت ستیز

تو گفتی پدیدار شد رستخیز

دم تیغ و همچو باد خزان

همی ریخت سرها چو برگ رزان

فزون کشت زان فرقه ی نابکار

پس آمد سوی شاه درکارزار

اگر بود آبی نرفتی دریغ

همه بهره ی ما بود آب تیغ

روان گشت باردگر عون راد

به کین بازوی حیدری برگشاد

بسان سر که از پیکر افکند پست

بسی صف که بر یکدگر بر شکست

هوا پر ز افغان و فریاد شد

زمین پر سرو ترک فولاد شد

چو زانگونه سالار لشکر بدید

یکی نعره ی خشمگین برکشید

که درپهنه ای مردم نابکار

چه ماندید بیچاره ازیک سوار؟

وز آن پس به حجربن احجار گفت

که ای رزمجو گرد بایال و سفت

هزاری دو از نامداران مرد

ببر با خود ایدر به د شت نبرد

سراین جوان را به نزد من آر

که بخشمت سیم و زر بی شمار

دمان حجر بد گوهر و آن سپاه

فکندند توسن سوی رزمگاه

از ایشان نیامد به شهزاده بیم

همی شد سوار و سمندش دونیم

پراکنده کرد آن همه مرد را

خود از یادشان برد ناورد را

یکی بد گهر مرد صالح به نام

به پیگار شهزاده برداشت گام

زگرد ره آن شهسوار جهان

بزد نیزه اش راست اندر دهان

که نوک سنان از پس گردنش

برون رفت و جان هم زتاری تنش

چو این دید بدر ابن سیار تفت

خروشان به میدان شهزاده رفت

به کین برادرش بر وی بتاخت

دلاور به یک نیزه کارش بساخت

پس آنگه دو صد مرد از آن سپاه

بیفکند بر خاک آوردگاه

به ناگه پی قتل آن بی قرین

برون خالد طلحه جست از کمین

بزد تیغ وافتاد از زین جوان

بیفتی زپا ای بلند آسمان

شهنشه خروشان بیامد برش

بیاورد زی خیمه گه پیکرش

به سر داده گان دگر یار کرد

بدو مویه و گریه بسیار کرد

چو پیگار عون اندر آمد به بن

ز عباس و اخوانش رانم سخن