گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بزد بوسه داماد بردست شاه

به زاری سوی خیمه پیمود راه

درخشنده خورشید گیتی فروز

به پرده سرا نارسیده هنوز

از آن بر کشیده سرادق به گوش

رسیدش ز غمدیده مادر خروش

که میگفت ای سرو باغ حسن

سرور دل و جان ناشاد من

شه یثربی را برادر پسر

یتیم جوان یادگار از پدر

ندانم چه پیش آمد از دشمنت؟

چه آمد ز پیگار اهریمنت

شدی زنده زایدر بر رزمساز؟

ندانم که آیی برم زنده باز

و یا کشته بینم تورا در نبرد

بگریم به مرگ تو با داغ و درد

اگر زنده ای پس چرا سوی من

نیایی که بینی دمی روی من

کنارم شود از برت کامجوی

لب من شود با لبت راز گوی

بچینم گل خرمی از رخت

شود پر شکر کامم از پاسخت

به جنگ سپه تشنه لب تاختی

در آن دم که بازو برافراختی

ندانم ز آب آمدی کامیاب

ویا ز آبگون دشنه خوردی توآب

سوی خیمه بگذر ز آوردگاه

شنو ناله ی نه پرده ی آبنوس

چو شهزاده بشنید افغان مام

به سوی سراپرده بگذاشت گام

به پیشش دویدند مام و عروس

یکی با فغان و یکی با فسوس

یکی بی شکیب و یکی بیقرار

یکی مویه ساز و یکی اشکبار

چو شهزاده آن هر دو را بنگریست

به کردار ایشان زمانی گریست

شکیبایی از اندهشان بداد

وزان خیمه رخ سوی میدان نهاد

برون از در خیمه ننهاده گام

که بگرفت دامانش دخت امام

همی رفت با او خروشان به راه

همی برکشید از دل خسته آه

چو از پرده بی پرده آمدعروس

خروش آمد از پرده ی آبنوس

بدو گفت کای راحت جان من

پرستار و جفت ونگهبان من

چنین بی کسم چند خواهی همی

زدوری روانم چه کاهی همی

سرافراز داماد فرخنده شاه

کجا می خرامی از این حجله گاه

مخواه ای پسر عم که بی تو مرا

شود حجله ی سور ماتم سرا

منه رخ سوی خنجر آبدار

مکن نازنین پنجه از خون نگار

به جان حسن (ع) ای پسر عم مرو

ز نزدیک دلدار همدم مرو

خدا را مکن دورم ا زخویشتن

مبر همره خود روانم زتن

مرا از غم خویش دلخون مخواه

مکن روی بختم چو مویت سیاه

گمانم تو را شوق دیدار حور

به باغ جنان رامش و جشن وسور

زسرآنچنان برده آرام و هوش

کت این زاری من نیاید به گوش

چو داماد آن ناله از نو عروس

نیوشید گفتش به آه و فسوس

که ای ناز پرور نهال دلم

میافزا دگر بر ملال دلم

به یزدان که رخسار حور جنان

بود بی توام روی اهریمنان

بهشت از بجویم بهشتم تویی

نگارین حورا سرشتم تویی

من و رامش حور خلد –این مباد

که گردم به دیدار کس جز تو شاد

دریغا که با تو نبودم دمی

نبردم به دیدارت کس از دل غمی

نگفتم به تو راز پنهان خویش

گرفتم ره مرگ ناکام پیش

تو ای بانوی جنتی بانوان

شنو راز عم زاده ی ناتوان

چو من کشته گشتم در آوردگاه

تنم را بیاورد زی خیمه شاه

تو زنهار از پرده بیرون میا

پریشیده مو چهره پر خون میا

به مرگ من آوا مگردان بلند

گره باز منما ز مشگین کمند

زدشمن رخ وموی خودکن نهان

مرادل مرنجان به دیگر جهان

شکیبایی از ماتمم پیش گیر

مکان درسراپرده خویش گیر

وگر غم بگیرد عنانت زدست

بکن گریه آهسته و ناله پست

من اینک برفتم تو پاینده مان

شکیبا کنادت خدای جهان

بگفت این و چون جان ز جسم عروس

برفت آن سرافراز با صد فسوس

نشست از بر باره ی باد پای

به پیگار دشمن درآمد ز جای