گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو زد قرعه ی سوک چرخ کهن

به نام گل گلستان حسن (ع)

خم آورد بالا برشاه دین

چو حیدر بر خاتم المرسلین

بمویید وزد بوسه برخاک و گفت

که ای داور آشکار و نهفت

به مرگ برادر دلم گشت خون

روانم بفرسود وتن شد زبون

بفرما بدانسو که او باربست

بتازم من ای شاه بالا و پست

تو تنها برادر به خون خفته زار

خروشان بداندیش در کارزار

زگفتار او شاه بگریست زار

ببوسید رویش برون از شمار

چرا من چنین سخت جانی کنم

ازین پس چسان زنده گانی کنم

همی این برآن آن براین می گریست

بدان دو سپهر و زمین می گریست

همی برکشیدند از دل خروش

بدانسان که رفتند هر دو زهوش

چو لختی برآمد به هوش آمدند

به بدرود هم درخروش آمدند

بدو گفت شاه ای برادر پسر

به مردانه گی یادگار از پدر

چه داری به پیگار چندین شتاب

ندانی که بی تو مرا نیست تاب

تو هستی روان تن روشنم

روان چون پسندی تو دورازتنم

نخواهم فرستادنت سوی جنگ

برو زی سراپرده منما درنگ

به خواهشگری نوجوان برفزود

ولیکن برشه نبخشید سود

به ناچار با دیده ی اشگبار

روان شد به سوی حرم نامدار

ز حیرت سراز پای نشناخته

دو رود از تنش خاک را جان پاک

همی گفت ای جان برو از تنم

مبین ای دو بیننده ی روشنم

مگر دم به سر دیگر ای آس چرخ

هم کشت من بدرو ای داس چرخ

چه کردم کز اینگونه خوار آمدم

ز سرداده گان شرمسار آمدم

فسوسا کز آن نامور زاده گان

بماندم به جا من نژند ونوان

اگر بود فر پدر برسرم

فسرده نکردی کسی خاطرم

پدر داده را هیچ کس ننگرد

اگر آهش از چرخ دون بگذرد

ایا مرگ لختی بچم برسرم

کزین پس به گیتی درون ننگرم

زبس ناله ی نوجوان از حرم

زنی کش بدی مادر محترم

که خود نجمه نام گرامیش بود

دو گیتی به خط غلامیش بود

برون آمد آشفته آسیمه سار

به گلبرگ از نرگسان اشگبار

جوان را به زانوی غم دید سر

به دل دردناک و به لب مویه گر

بیامد ز زانو سرش بر گرفت

چو جانش به آغوش اندر گرفت

ببوسید روی و ببویید موی

سوی ناز پرورد خود کرد روی

که ای نور دیده چه حالست این

چه اندوه و رنج تو بهره ی دشمنت

گر از مرگ یاران چنینی به غم

ترا نیز نوبت رسد دم به دم

مخور غم بچم زود دردشت کین

بشو کشته و روی یاران ببین

ور از کشتن خویش داری هراس

ازین برد باید به یزدان سپاس

ترا این چنین مرگ دامادی است

همه دشت کین حجله ی شادی است

خریده است یزدان زتو جان پاک

بتاز و بده جان به جانان پاک

شوای باز عرش نشست خدا

به لاهوت و بنشین به دست خدا

علی را درآغوش منزل گزین

به زانوی جدت پیمبر نشین

جوانی بدین فر و این برز و بال

شگفتا گر ازمرگ گیرد ملال

بود خون سررنگ رخسارمرد

زنان را سزد چهره از درد زرد

رگ غیرت آمد جوان را به جوش

برآورد از گفت مادر خروش

بدو گفت کای مهربان مادرم

به دل زین سخن برزدی آذرم

دراین پیکر و جان من بیم نیست

ولی چاره ام غیر تسلیم نیست

مرا شاه من چون نفرمود جنگ

چه باشد مرا چاره غیر از درنگ

تو خود کن یکی چاره ی درد من

زشه بازجو اذن ناورد من

پذیرد مگر ازتو خواهشگری

نبیند به گفتار تو سرسری