گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

هماورد جست از سپاه گران

نیامد به رزمش کس از کافران

به لشگر سپهدار دشنام داد

بسی بر به بیغارشان کرد یاد

نپذرفت ازو کس که آید به جنگ

نهفتند مر نام را زیر ننگ

یکی بَد‌کُنش پیش بنهاد گام

که بد پور احجار و یوسف به نام

بگفت ای سپهدار بی مغز و پی

تو را داده فرماندهٔ کوفه ری

کنون بر سر تست چتر مهی

چه بیهوده مردان به کشتن دهی‌؟

دمی با تن خویش شو پیشکار

هنرمندی خود نما آشکار

بدو گفت بن سعد خاموش باش

بر امر سالار خود گوش باش

کسی کم بر این کار بگماشته‌ست

بدین گونه منشور بنگاشته‌ست

که با دانش و عزم و تدبیر و رای

همه کار این رزم آرم به پای

نه چون یک سواران درآیم به کار

کشم چند تن تا شوم کشته زار

مرا گفته پاداش از نیک و زشت

کنم با نکوکار و هم بَد کُنشت

کنون گر بتابی سر از گفت من

ببرم سرت را ز تاریک تن

بپیما ره پهنه و سر مخار

نخواهم که جز تو رود پیش کار

چو یوسف چنین دید ناچار ماند

اگر خواه و ناخواه توسن براند

چو شهزاده دیدش سنان برفراخت

براو بارهٔ کوه پیکر بتاخت

به حلق اندرش نیزهٔ آبگون

چنان زد که رفت از پس سر برون

ز زین سمندش نگونسار کرد

بشست از پلیدیش دشت نبرد

یکی پور یوسف بدش نامدار

خدنگ‌افکن و تیغ‌بند و سوار

پلیدی که او طارقش نام بود

ستمکار و بد کیش و خود‌کام بود

چو باب بد اندیش را کشته دید

ز خونش همه دشت آغشته دید

برآشفت و دندان به هم برفشرد

سپهدار خود را به زشتی شمرد

وزان پس روان شد به میدان جنگ

یکی تیغ زهر‌آب‌داده به چنگ

مرآن اهرمن گوهر دین تباه

بسی ناسزا گفت بر پور شاه

گرانمایه شهزادهٔ نامدار

هان نیزه افکند بر نابکار

بزد تیغ بد خواه ناهوشمند

به دو نیم کرد آن سنان بلند

همی‌خواست تا تیغ دیگر زند

جوان را ز زین بر زمین فکند

گزین زادهٔ شاه فرمانروای

به هم دست و تیغش گرفت از هوای

بیفشرد و پیچید و درهم شکست

به در کرد هندی پرندش ز دست

پس آنگه به سر پنجه از پشت زین

ربود و زدش خشمگین بر زمین

بد انسان که شد خرد استخوان اوی

تهی گشت گیتی ز ناپاک‌خوی

پسر عم یکی داشت طارق چو دد

که بُد نام او مدرک بی‌خرد

پلیدی بد اندیش و پرخاشگر

بد اختر سهیلش کجا بد پدر

برون تاخت اسب از میان سپاه

ییامد دمان سوی آوردگاه

به شیر خداوند آن بد نژاد

همی ناسزا گفت و دشنام داد

چو آن زاده شیر پروردگار

بنوشید از و گفت نا استوار

بزد باره و راه بر وی ببست

بخواباند بر کتف او تیغ و دست

جدا کرد با آن پرند آورش

سر و دست یک نیمه ز پیکرش

دگر نیم او را ز پشت سمند

بیفکند شهزادهٔ ارجمند

فرود آمد از بارهٔ خویشتن

نشست از بر اسب آن تیره تن

خروشید و از لشگر نابکار

همی‌جست مرد از پی کارزار

ز بیم دم تیغ آن سرفزار

نیامد سواری به رزمش طراز

به چشم آمدش نیزهٔ سی ارش

به دشت اندر افتاده آمد برش

بگشت از بر زین تازی سمند

ربود از زمین آن سنان بلند

بغرید آن شیر آهن تنه

بزد خویش را بر صف میمنه

درآن حمله با آن سنان بلند

ده و دو مبارز ز توسن فکند

پراکنده بنمود چون میمنه

سوی میسره تاخت پس یک‌تنه

فزون با همان نیزه رزم آزمود

بسی زین تهی از سواران نمود