گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

دمان زان سپس سبط خیرالانام

بیامد به بالین فرخ غلام

تن پاک او از زمین برگرفت

ابر پیش زین تکاور گرفت

چو لختی بدین گونه پیمود راه

که او را برد نیمه جان نزد شاه

چمان چرمه ی او زره باز ماند

چنان کش نیارست شهزاده راند

از آن رو که بس تشنه بدگامزن

صد و بیست تیرش نشسته به تن

از آن باره ناچار آمد به زیر

هم آمد فرود آن غلام دلیر

چو فرزند شیر خدا عون راد

به پور برادر نگاهش افتاد

که مانده پیاده خود و خسته اسب

دمان تاخت مانند آذر گشسب

عنان یکی باره ی راهوار

به دست اندر آمد سوی کارزار

به شهزاده فرمود تک برنشین

مراین باره ی بادپا رابه زین

نگون بنده ی خویش را برنشان

به لشگرگه شهریارش رسان

چو از عم نامی جوان این شنود

بسی نیک کردار او را ستود

نخستین بیامد به نزد غلام

که بنشاندش از بر تیز گام

بدیدش سپرده به جانان روان

رها گشته ازدامگاه جهان

بدو هر دو شهزاده گریان شدند

سپس هردوبر زین به یکران شدند

سرافراز عون جوان سوی شاه

شد و تاخت شهزاده بر رزمگاه