گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

کنون بایدم داستان یاد کرد

ازآن بنده کش بوذر آزاد کرد

درآن روزگاری که خیرالانام

سفر کردی از مرز بطحا به شام

یکی بنده پاک طینت خرید

که چون وی جهان بین گردون ندید

بد آن بنده ی رانام فرخنده جون

پذیرفته ی خواجه ی هر دوکون

چو بگذشت یک چند کردش هبه

به بوذر شه آسمان کوکبه

گرانمایه بوذر به فرخنده گی

چو آزاد فرمودش از بنده گی

نمود آن گزین بنده ی نامدار

به جان خدمت اهلبیت (ع) اختیار

به درگاه شیر خدا سالیان

به خدمتگزاری ببسته میان

پس از مرتضی (ع) و حسن (ع) با حسین (ع

شمردی همه بنده گی فرض عین

به همراه سالار اهل ولا

روان شد زیثرب سوی کربلا

دهم روز ماه محرم که شاه

شدش کارتنگ از نبرد سپاه

پس از رزم پور مظاهر حبیب

که رحمت ز دادازش بادا نصیب

دمان آمد آن بنده ی سرفراز

به نزد شهنشاه و بردش نماز

زبان پر درود و روان پرامید

همی سود برخاک ریش سپید

به زاری همی گفت کای یادگار

زپیغمبر و حیدر تاجدار

بر خواجه گان شاه آزاده گان

پرستار از پا در افتاده گان

بدین دریکی بنده ام ناتوان

ز پیری شده قد – کمان ونوان

بدین آستان بوده بسیار سال

خمیده به خدمت مرا پشت وبال

به خود بخت را رهنمون یافتم

زاندازه نعمت فزون یافتم

دراین پیری ام کن سرافراز و شاد

همان بنده گی هایم آور به یاد

بفرما که تازم به میدان جنگ

به خون روی و مو را کنم سرخ رنگ

نمانم که بینم ترا بی پناه

ببازی سر و جان در این رزمگاه

شهنشه بدو گفت کای سرفراز

ازیدر به هر سو که خواهی بتاز

تو آزاد مردی به فرخنده گی

نخواهد زآزاد کس بنده گی

چو بشنید این بنده ی ارجمند

سر خود به پای شهنشه فکند

بدو گفت کای شاه در روزگار

بدم من به خوان شما ریزه خوار

به درگاهتان تا مکان داشتم

به آسوده گی روز بگذاشتم

کنون کامد ه گاه تنگی فراز

شده دست پیگار دشمن دراز

نه رسم ادب باشد وبنده گی

که برخود نهم ننگ شرمنده گی

بهل تا بتازم به میدان سمند

کنم گوهر پست خود را بلند

چو این بنده را خون شود ریخته

به خون خدا گردد آمیخته

شهنشه چو دید آن همه زاری اش

همان بر رخ از دیده خونباری اش

بدو داد رخصت که جوید نبرد

پیاده شد آن نامجو رهنورد

به دستش یکی تیغ الماسگون

که بد تشنه بد خواه دین رابه خون

چو درپهنه آمد زبان برگشاد

که ای بد گهر لشکر بد نهاد

منم بنده ی اهلبیت رسول (ص)

هوادار فرزند پاک بتول (ص)

دراین گیتی ار هست رویم سیاه

درخشد به دیگر سرا همچو ماه

سیه جامه ی کعبه روی من است

شب قدر مشگینه موی من است

بسی سوده ام در جهان روی و موی

به درگاه پیغمبر و آل اوی

چو دیدند در بنده گی رادی ام

سپردند منشور آزادی ام

به هر کارزاری دلاور منم

هماورد یک دشت لشکر منم

بگفت این وزد خویش را بی توان

بدان روبهان همچو شیر ژیان

زمین را پر از پیکر کشته کرد

بسی تن به خون اندر آغشته کرد

هراسان ازو گشت میر سپاه

بفرمود تا گرد آن رزمخواه

گرفتند با نیزه و تیغ و تیر

به چرخ اندر آمد غو دادگیر

جوانمرد ازیشان بتابید روی

زخونشان روان کرد در پهنه جوی

بدو چیره گشتند پایان کار

فکندندش آن پیکر نامدار

چو دیدش خداوند کز پا افتاد

به بالین آن نامور پا نهاد

سر بنده ی خویشتن برگرفت

تن کشته زو جان دیگر گرفت

همی گفت یا رب مکن ناامید

مراو را و تیره رخش کن سفید

تواش دار خوشبوی وپاکیزه روی

به خلد برین ساز ماوای اوی

چو آزاد مرد از جهان رخ بتافت

شهنشه سوی مرکز خود شتافت