گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

شنیدم یکی پور بودش حبیب

که درکودکمی بدسعادت نصیب

به بطحا زمین اندرون جای داشت

قدم روزی از شهر بیرون گذاشت

براو بر به ناگه سواری گذشت

که تازان همی آمد از پهندشت

سری بربه فتراکش آویخته

به خونش بر باره آمیخته

چو لختی بدان پاک سر بنگریست

سرباب خود را بدید و گریست

یکی سنگ سخت اززمین برگرفت

عنان سمند ستمگر گرفت

بدان سنگ بشکافت مغز سوار

بیفکندش از باره ی راهوار

بیاورد از آن پس سرباب پیر

بشستش به مشک و گلاب وعبیر

به خاکش نهان کرد و شد مویه گر

همی تا که بد زنده بهر پدر

به فرخ حبیب از جهان آفرین

زاندازه بیرون رساد آفرین