گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بیفزود فر چمن فرودین

چنان کز شه راستین فردین

چمن شد پراز زرد و سرخ و بنفش

سراپرده و سبز پرچم درفش

زمین را نکو بینی از کارگاه

تو گویی درآن چرخ زد بارگاه

زنو گشت پر برگ و برشاخ ها

بیاراست گلبن بسی کاخ ها

بیاید به گوش از ستاک کلان

گه صبحدم زاری بلبلان

شگفتا شد آر ابر کیهان چو من

چرا گشت از آن گریه خندان چمن

چنین است آیین گلچهره یار

که خندد چو عاشق کند گریه زار

درین نغز نوروز و خرم بهار

کزو گشته چهر چمن پرنگار

به رخ بر زده غازه هر سرخ ورد

مرا مانده چهر از غم یار زرد

چه شادی مرا زانکه گل شد به بار

که در دیده ام هست یک دشت خار

چه جویم ز گلشن چه خواهم ز باغ

که گلشن بود گلخن و باغ داغ

به بلبل چو باید فرا داد گوش

که خود صد چمن بلبلم درخروش

مرا چه؟ که آویزه ی شاخسار

زلعل است و پیروزه ی آبدار

مرا چه؟ که دارد به گنج اندرا

درم نرگس آکنده و گل زرا

مراچه؟ که پوشد سپهر بلند

زمین را به تن پرنیان و پرند

بهاری چنین رنج جان من است

بهار جهان و خزان من است

ز ماه ربیعم چه گویی سخن

که نامش محرم شد از بهر من

من و ناله و زاری و سوز دل

من و مانده درمحنت جان گسل

الا ای نگار دل افروز من

که چهرت بهار است و نوروز من

کنیزی است حسن تو را نو بهار

رخت را چمن برده ای پرده دار

گل ار بیندت جامه بر تن درد

لبت غنچه گر بنگرد خون خورد

مرا طی شود تا زمستان غم

یکی ای بهار نو آیین بچم

تماشا کنان درگذر سوی کشت

دل خلق برکن زحور و بهشت

بگو حور پا بست موی من است

بهشتی اگر هست روی من است

جنان را اگر طوبی و کوثر است

لب و قامت همچو من دلبر است

نی و از لعل من پر شکر بندبند

نمکدان من چاشنی بخش قند

زعنبر کله دار ماه من است

که هر فتنه زیر کلاه من است

دوابروی خونریزم از مشک ناب

دو دستی زند تیغ را آفتاب

چو اسکندر آیینه سازم ز روی

چو داوود جوشن طرازم ز موی

ستم نخلی از باغ ناز من است

اجل دام زلف دراز من است

من آنگه که آراست مینو خدای

بدم شاه حوران مینو سرای

به رضوان خلد اندر آویختم

بدین گیتی از خشم بگریختم

مراکرده کابین خدای جهان

به مدحت سرای شه انس و جان

گل باغ پیغمبر و بوتراب

خداوندی از بند ه گان درحجاب

ز تمثال خود پرده چون حق گشاد

ورا نام فرخنده مهدی نهاد

ببینی گشایی چو بیننده را

دراو صورت آفریننده را

بدو حق غبار از رخ دین سترد

جمال و جلال خود او را سپرد

بدو او بدر چرخ ولایت تمام

کران تا کران جهان را امام

به دین نبی خاتم دو یمین

نگینش ز ختم رسل بر یمین

خدیو دو کیهان و هفت اخترا

گشاینده ی ششدری کشورا

یکی گنج که دادار گنجور اوست

دو گینی پر از پرتو نور اوست

کفش گوهر آرای شمشیر حق

سرانداز بد خواه چون شیر حق

روان تن آرام اصفیا

شه منتظر (ع) خاتم اوصیا

که هرجا به نامش درود آورند

سران جملگی سرفرود آورند

به نامش نمودم من این نامه سر

پسندد گرش آن شه تا جور

به این حجت و یازده باب اوی

به هر دو سرا باید آورد روی

ره راست جز کیش این دوده نیست

به گیتی جز این کیش بستوده نیست