گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

گزین پور پیغمبر تاجدار

چو در بگشاد بار

یکی شیر ناگه ز هامون رسید

چو فرزند شیر خدا را بدید

به پای همایون اوسر نهاد

همی لابه کرد و زمین بوسه داد

شهنشه فرا گوش اوبرد سر

خبر باز پرسید ازآن جانور

زکار بزرگان کوفه دیار

هم از پور مرجانه ی نابکار

به فرزند شیر خدا شیر گفت:

که ای آگه از رازهای نهضت

همه کوفیان ازتو برگشته اند

پسر عم راد تو و را کشته اند

بگفت این و یکسو شد ازنزد شاه

به پرده سرا شاه پیمود راه

شنیدم چو شد شهریار حجاز

به منزلگه سوقه خرگه فراز

یکی گوشه ازبهر راحت گزید

درآن گوشه تنها دمی آرمید

یکی رهنوردی چو برق جهان

بیامد بر شهریار جهان

پژوهنده آمد شه از رهگذار

که از رازدان راز پنهان مدار

زکردار مسلم چه دانی همی؟

که از وی سخن بازرانی همی؟

بدو گفت پوینده کای رهنمون

بننهادم از کوفه من پا برون

مگر آنکه دیدم به خون خفته زار

تن ابن عم تو ای تاجدار

دریغا از آن پر دل شیرمرد

که با کشوری جست تنها نبرد

شهنشه به خرگه غمین بازگشت

به سالار خود مویه پرداز گشت

همی گفت رادا سواراسرا

خداوند را تیغ پر جوهرا

تو را آنکه با خنجر کین بکشت

مرا از فراق تو بشکست پشت

دریغ ای سپهدار والای من

خم آورد مرگت به بالای من

دریغا نبودم به بالین تو

که در برکشم جسم خونین تو

نبودم که برگیرمت سرزخاک

زخون شویمت چهره ی تابناک

نهفتی چرا رنج و تیمار خویش

نکردی مرا آگهه ازکار خویش

که پیل دمان رابرافکند سر

که شیر ژیان را بدرید بر؟

که از پا فکند آن توانا تنا

که درجنگ بد – کوهی ازآهنا؟

که سر پنجه بر تفت ضرغام را

که خم داد بازوی بهرام را؟

که کاخ شهی رابرافکند پست

که شاخ یلی رابهم درشکست؟

که بار دگر حمزه رابردرید

که باردگر دست جعفر برید؟

که کرد آنچه کردی تو روز نبرد؟

که بایک سپه جز تو پیکار کرد؟

ندانم پس ازکشتن ای جان پاک

سپردند جسم شریفت به خاک؟

ویا پیکرت خوار بگذاشتند

ازآن پس که قتلت روا داشتند

ستایش ز جان آفرین برتو باد

درود از رسول (ص) امین برتو باد

زمانی بدینگونه چون راز راند

همی خون زچشم خدا بین فشاند