گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

زعبدالله بن سنان این خبر

بدین سان نوشتند اهل سیر

که او گفت روزی که شاه حجاز

سفر رازبطحا زمین کرد ساز

شدم تا ببینم جمالش همی

همان دستگاه و جلالش همی

چو رفتم بدانجا که بودش سرای

بدیدم یکی درگه عرش سای

بدان نامور درگه پر شکوه

زهر دست مردم گروها گروه

کشیده بسی توسن راهوار

بسی ناقه با هودج شاهوار

زمانی بسی خیره کردم نگاه

بدان شوکت و حشمت و دستگاه

که ناگه زسویی یکی بانگ خاست

کزآن مغز آفاق گفتی بکاست

جوانی پدید آمد آراسته

به اندام چون سرو نو خاسته

سنانیش درکف چو پیچیده مار

یکی تیغش اندر میان آبدار

به گرد اندرش چند زیبا جوان

دلیر و سرافراز و روشن روان

یکایک به سیما چو سیمای روی

تناتن به بالا چو بالای اوی

پژوهش نمودم که این مردکیست

ز یاران شاهنشهش نام چیست

بگفتند: کاین پوردخت علی است

هنرمند شیر کنام یلی است

مر او را رقیه است فرخنده مام

گرامی پدر مسلم نیک نام

همین است عبدالله مسلما

دلیر و جوان از بنی هاشما

دگر سرورانند ز آل عقیل

به مردی همه بی نظیر و عدیل

چو آنان گذشتند برخاست غو

رسیدند از پی گروهی زنو

همه آسمان قدر و خورشید چهر

نپروده همتای هر یک سپهر

دو زیبا جوانشان شده پیشرو

به برج شرف هر یکی ماه نو

پژوهنده گشتم من از نامشان

هم از پروز و باب وهم مامشان

مرا پاسخ آور چنین گفت باز

که هستند شهزاده گان حجاز

همه در گهر مجتبی زاده اند

چو فرخنده باب خود آزاده اند

مرآن دو جوان قاسم و احمدند

که مهر افسر و آسمان مسندند

چو رفتند آن سروران ازنظر

یکی ویله برخاست بار دگر

جوانی مرآن جمله را پیشتاز

که همتا نبودش به مرز حجاز

فزون از فلک فر والای او

چو شیر خدا چهر و بالای او

ابر دست فرخنده ی آن جناب

درفشی درخشان تر از آفتاب

زچهرش هویدا فروغ جلال

نماز آور ابروانش هلال

بپرسیدم این مرد را چیست نام

که همتای او ناید از هیچ مام

یکی گفت عباس این صفدر است

که در زور و بازوی چون حیدراست

دگر پر دلان اند اخوان اوی

که ازشیر غژمان نتابند روی

چو اینان گذشتند آمد زپس

دو سرورکه گفتی رسولند و بس

دوتن برتر ازعرش معراجشان

ز دستار پیغمبری تاجشان

یکی وارث صفوت مصطفی

یکی صاحب صولت مرتضی (ع)

یکی شربتی از لبش سلسبیل

یکی بنده ای بردرش جبرئیل

گشودم چو چشم آن دو را برعذار

دل ازدست من رفت و دستم زکار

خبر باز پرسیدم ازآن دو تن

چنین گفت و بنده با من سخن

که هستند درچرخ دین نیرین

دو فرزند فرخ رخ انداز حسین

علی هردو را نام و عالیمقام

دو نوباوه از دخت خیرالانام

چو آن جمله رفتند زی پیشگاه

چمیدم من ازبهر دیدار شاه

برفتم بدیدم که آن شهریار

زده تکیه برکرسی اقتدار

رده بسته یاران همه گرد شاه

چو انجم به گرد درخشنده ماه

همانگه شهنشه در راز سفت

به فرخ برادرش عباس گفت

که با خود هم ایدون ایا نامور

همه هاشمی زاده گان را ببر

بیار از حرم خواهران را برون

سبک درعماری نشان برهیون

بگو تا نماند کسی درسرای

زاصحاب و یاران فرخنده رای

چو گفت این همه حاضران از حضور

یکی تیر پرتاب گشتیم دور

به فرمان شه رفت سالار راد

پیام برادر به خواهر بداد

چو زینب نیوشید از و این سخن

زمانی بپیچید بر خویشتن

بگفت ای برادر به دارای دین

زگفتار من باز گوی اینچنین

که تا خود نیایی روان دربرم

نخواهم برون پا نهاد ازحرم

سپهبد ز دخت پیمبر (ص) پیام

سبک برد زی سبط خیرالانام

چو شاه ازبرادر بدین سان شنید

به نزدیک فرخنده خواهر چمید

زمانی بدو دید و بگریست زار

نوازش نمودش برون ازشمار

پس ازپرده آن بانوی پرده گی

که کردی به جان مریمش بنده گی

برآمد خرامان به همراه شاه

به برج عماری درون شد چو ماه

ابوالفضل بنمود زانو دو تو

که ماه حرم پا گذارد بدو

به زانوی عباس بنهاد پای

به نفس نفیس آن شه پاکرای

بزد دست و بازوی خواهر گرفت

هم او نیز دوش برادر گرفت

به دوش شهی پنجه زد استوار

که شد برسردوش احمد سوار

چو بی کس شد آن دختر بوتراب

چرا آسمانا نگشتی خراب؟

دریغا چو برناقه می شد سوار

پس ازشاه آن بانوی داغدار

نه فر برادر بدی برسرش

نه عباس و نه قاسم و اکبرش

غرض آن سرافراز دخت رسول

درآن روز ازپرده همچون بتول

برآمد بر آن شوکت و اقتدار

نشست اندر آن هودج نشین

دگر بانوان شه راستین

ابر ناقه گشتند هودج نشین

دگر کودکان و پرستنده گان

گرفتند هریک به محمل مکان

سپس شاه برناقه ی راهوار

چو پیغمبر آمد به رفرف سوار

به زین برنشستند یاران همه

برآمد زلاهوتیان زمزمه

سرافیل بنواخت کوس رحیل

به چاووشی آمد چمان جبرییل

سوی کوفه با رنج و تیمار و غم

امیر حرم ره سپرد ازحرم

چو آمد به تنعیم شه با سپاه

بیا سود از رنج و تیمار راه