گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو یک چند از این ماجرا درگذشت

فراز آمد از نو یکی سرگذشت

شبی جانفزاتر ز روز بهار

به فرخندگی چون شب وصل یار

درآن شب من از باده ی شوق مست

دلم برده شور محبت زدست

بدان دوست،کاندر دلم جای اوست

نبودم به جز دوست در مغز و پوست

بد از دوست گر بود گفت و شنود

که خوابم بدان حالت اندر ربود

یکی کوه دیدم چنان کوه طور

که از حق تجلی در آن کرده نور

به دامان او قلزمی آشکار

چو دریای سبز فلک بی کنار

بدم من به بالای آن سخت کوه

همی چاره جوینده وره پژوه

بدان سوی آن قلزم موجزن

ز شوریده مردان ره چند تن

از ایشان یکی کرد برمن نگاه

که از کوی زی یم بپیمای راه

شنیدم چو این راز زان بی همال

مرارست گفتی به تن پر و بال

به کردار سیل از بر کوهسار

سراشیب گشتم سوی رودبار

به یک لحظه زان کوه گردن فراز

مکان جستم اندر بر اهل راز

یکی زان میان با من ناتوان

بفرمود کای مرد روشن روان

یکی خانه ی نغز وآراسته

که از تو خدا خانه اش خواسته

یکی خانه بنیانش از جان و دل

نه چون خانه ی کعبه از آب و گل

چو بشنید گوشم ز شوریده این

سبک جستم و برزدم آستین

بنا کردم آن خانه ی پاک را

فزودم از آن، آبرو خاک را

زغیب آمد اسباب کارم پدید

که آن نغز بنیان به پایان رسید

چو بر دست من گشت کاوش تمام

پرستشگهی گشت عالیمقام

چو محراب آن خواستم ساختن

مر آن خانه را قبله پرداختن

شنو راستی، کاستی بد نماست

ندانستمی سوی قبله کجاست

همی خواستم شد پژوهشگرا

از آنان که دیدم بدانجا درا

نبودند یک تن از ایشان به جای

که گردد سوی قبله ام رهنمای

دلم شد زتنهایی خود غمین

که آمد سروشم به گوش اینچنین

که چندین چه داری به دل پرغما

مشو ایچ آشفته و در هما

یکی از غلامان شیر خدای

بدین کارگردد ترا رهنمای

چو بیدار گشتم از آن نغز خواب

زنرگس به گل برفشاندم گلاب

به گردون بیفراشتم هردو دست

سوی آفریننده ی هر چه هست

که ای پاک دادار روزی رسان

بدان رهنمایم تو روزی رسان

که آن رهبر آسان کند مشکلم

کند گنج اسرار یزدان دلم

هم او هادی آید نماید رهم

سوی قبله ی آن پرستشگهم

زهی رافت داور هور و ماه

که شد رهبرم سوی آن پاسخش

بدو سرسپردم شدم با کلاه

به ملک محبت زدم بارگاه

برستم زدام هوا و هوس

شدم با خراباتیان همنفس

منور شد از نور عرفان دلم

بشد کعبه ی عارفان منزلم

مراو را چو گشتم هم آواز عشق

زبان داد در گفتن راز عشق

که این نامور نامه را ساختم

بد انسان که او خواست پرداختم

منور شهم دستگیر و ولی است

دلیلم در این راه عبد علی است

کنون بر سخن گستران عجم

به مدحت کنم پشت تعظیم خم