گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

درآن روز تا شام آن هردوتن

غنودند درخان آن نیک زن

مرآن زن یکی شوی خود کام داشت

که اوحارث بدگهر نام داشت

زابلیس بد فتنه انگیزتر

زفرمانده ی کوفه خونریزتر

بدی جوهر شمرومغز یزید

که نفرین زدادار بادش مزید

زخاراش سنگین دلش سخت تر

زهر بخت برگشته بدبخت تر

تو پنداشتی زاده اهریمنش

سرشته خدا بهر دوزخ تنش

نبود آن دم آن بد رگ کینه ساز

که بانو دو مهمانش آمد فراز

مه نو چو با خنجر آبدار

شبانگه سرخود ببرید خوار

زن پارسا پیش از آن کان پیلد

به کوی خود از برزن آید پدید

خورش هر چه درخانه آماده بود

بر کودکان رفت و آورد زود

چه خوردند زان اندکی کودکان

بگسترد بستر به دیگر مکان

به بستر غنودند آن هردوتن

به خلوتگه خود روان گشت زن

بنالید کای غیب دان کردگار

زن شوی من این راز پوشیده دار

چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت

سوی خانه حارث بیامد ز دشت

به دل مستمند و به بالا نوان

رخ ازخشم پر چین و تن ناتوان

ابر پشت بنهاده زین هیون

به خلوتگه بانو آمد درون

خروشان و جوشان و زار و نژند

زپشت خود آن زین به یکسو فکند

همی گفت افسوس وزد کف به کف

همی آمد و رفت درهر طرف

گهی لب بخائید وگه پشت دست

گهی ایستاد وگهی می نشست

بلرزید چون روی او دید زن

چو از باد سرو سهی درچمن

بدو گفت کای مرد پرخاشجوی

کجا بودی امروز با من من بگوی؟

هم ایدون که زی خانه برگشته ای

چنین از چه آسیمه سرگشته ای؟

رسیدی چنین از کجا مستمند

به پشت اندرت زین تازی سمند

سوارا چرا آمدی بی ستور

پیاده سپردی یکی راه دور

بگفتش: زمن هیچ پاسخ مجوی

سبک بهر آوردن خان بپوی

بدوگفت بانو ز رنج دراز

یکی با من ای مرد بگشای راز

بگفتا که آن هاشمی زاده گان

که بودی پرستارشان روزبان

ز زندان کوفه برون تاختند

به یثرب بر آهنگ ره ساختند

چنین گفت فرمانده ی این دیار

که هرکه آن دو را دست بربسته خوار

بیارد دهم هر چه خواهد بدوی

بیفزایمش نزد خود آبروی

من این چون شنیدم سبک تاختم

به هر سوی اسب اندر انداختم

تنم خسته و باره شد ناتوان

ندیدم نشان زآندو زیبا جوان

برفت از تنم توش و ازدل شکیب

نشد از اسیری پشیزی نصیب

بگفت این وزد نعره ی خشمناک

گرازانه بنهاد پهلو به خاک

نزد دم زبیمش زن ناتوان

برفت و بیاورد و بنهاد خان

بگفتمش به نرمی زحق شرم دار

تو را با کسان پیمبر چه کار؟

بر آشفت سنگین دل کینه جوی

خروشید بروی که یاوه مگوی

زنان را به کردار مردان چه کار

زبیهوده گفتن زبان بسته دار

چو گفت این شکم خواره ی بدمنش

به خوردن تهی کرد خان از خورش

به بستر سپس با دلی پر هراس

غنود آن ستمگر چو گاو خراس