گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو آمد به نزدیک رود آن کنیز

بدید آن دو تن نورسان عزیز

که مویان به آه و فغان اندرند

به زیر درختی نهان اندرند

کنیزک به ایشان چنین گفت باز

که ای نو نهالان بستان ناز

بدینسان چرا راز بنشسته اید؟

درشادمانی به رخ بسته اید؟

دو رخشنده گوهر زکان که اید؟

پدرتان که و کودکان که اید؟

بگفتند ازکشور آواره ایم

پدر کشته و ندر پی چاره ایم

زمادر جدا و زپدر نا امید

نبیند کسی آنچه ما را رسید

کنیزک بدین گونه پاسخ سرود

که فرخنده نام پدرتان چه بود؟

شنیدند آن دو چو نام پدر

خروشان یکی مویه کردند سر

ز مژگان همی خون دل ریختند

ستاره به مه اندر آویختند

کنیزک چو آن آه و زاری بدید

مرآن ناله و سوگواری شنید

بدانست کان هردو شهزاده اند

دو مسلم نژادان آزاده اند

دلش پر زخون گشت و خاطردژم

فرو ریخت ازدیده سیلاب غم

یکی لخت مویید و برزد خروش

بدانسان که مرغ ازنوا شد خموش

بگفتا: گمانم شما را نژاد

زمسلم بود ای دو فرخ نهاد

بگفتند: گرم از چه در شیونی؟

بگو راستی دوست یا دشمنی؟

کنیزک بگفتا که جز مهر دوست

نباشد مرا هیچ در مغز و پوست

یکی از کنیزان زهرا منم

به بدخواه این خاندان دشمنم

شنیدند چون آن دو زیبا جوان

بدینسان سخن زان کنیز نوان

بگفتند: آری بودمان نژاد

زمسلم که چون او زمادر نزاد

زشهزاده گان چون کنیز این شنید

یکی آه سوزان ز دل برکشید

ز مژگان همی ریخت خوناب دل

فرو رفت پای نشاطش به گل

بدین گونه دیدند چون کودکان

کشیدند با آن کنیزک فغان

مرآن هرسه تن همچو ابر بهار

غریبانه گریه نمودند زار

چو لختی نمودند با هم فغان

کنیزک چنین گفت با کودکان

که بانویم ازدوستان شماست

کنیزی هم از خاندان شماست

چه باشد گر آیید زی خان او

شبی چند گردید مهمان او؟

که پوشد ز بدخواه دیدارتان

شود مادرانه پرستارتان

زهر گونه تان پیش آرد خورش

تن رنجدیده دهد پرورش

شکیبایی از اندهانتان دهد

به پای پر ازریش مرهم نهد

بگفت این و بشتافت مانند باد

گزین بانوی خویش را مژده داد

که ایدون بیارای بنگاه را

که آوردم ازره خور و ماه را

شدم سوی خان تو ایدون دلیل

دو شهزاده را از نژاد عقیل

چو بانو شنید این چوگل برشکفت

پذیره شد و گرد رهشان برفت

بسی خیر برآن کنیزک بداد

به آزادی اش زان سپس کرد شاد

چو پرداخت بانو زکار کنیز

روان شد سوی میهمان عزیز

بدان هردو آواره ی بی پدر

چو مادر ز غم مویه ها کرد سر

به رخشان گلاب از دو دیده فشاند

غبار ره از روی و موشان نشاند

همی گفت زار ای دو طفل یتیم

دو شهزاده ازدودمان کریم

دو نورس پدر کشته ی بیگناه

دو بی مادر آواره ی بی پناه

دوشمع شب افروز کاخ جنان

دو نو باوه ی نغز شاه جهان

دو رم کرده آهوی باغ مهی

دو رعنا گل ازگلبن فرهی

که کرد از پدر دور و ناکامتان؟

که ببرید از مهربان مامتان؟

زدادار نفرین بدان کینه جوی

شود ازجهان کنده بنیاد اوی

بسی گفت زینسان و بشخود روی

به رخ بر زد و دیده بگشود جوی

سپس با کنیزک بدین گونه گفت

که از شویم این راز باید نهفت

مبادا که اهریمن آگه شود

مراین هر دو را روز کوته شود

همان بدانستی آن نیک زن

که شویش شود قاتل آن دو تن

ازآن پس که مشکور دور ازگزند

رها کرد شهزاده گان را زبند