گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بدو گفت کاین هاشمی را ببر

به بام و ز پیکرش برگیر سر

به خون پدر خون بریز ازتنش

بیفکن پس ازبام در برزنش

پدر کشته دست دلاور گرفت

به بام آمد و تیغ کین برگرفت

همی خواست برگیردش سرزتن

بلرزید زاندیشه بر خویشتن

فتاد از کفش تیغ و آمد فرود

ازآن تند بالا سوی کاخ زود

بپرسید فرمانده ی کوفه زوی

چرا بازگشتی مرا باز گوی

چنین گفت دژخیم بیدادگر

که شخصی مهیب آمدم درنظر

ز دیدار او رفت دستم زکار

مرا تن بلرزید سیماب وار

بد اختر دگر مرد را برگماشت

که با تیغ در بام دژ پا گذاشت

مراو هم بترسید و بی تاب گشت

همی زهره اندر دلش آب گشت

بسی پور مرجانه شد تنگدل

سپس گفت با شامی یی سنگدل

که رو کار آن هاشمی کن تمام

تنش را به زیر اندر افکن زبام

به کف خنجر آن شامی بد گمان

به بام دژ آمد چو صرصر دمان

سپهبد چو آن تیره دل را بدید

بدانست روزش به آخر رسید

همی دید از چهره اش آشکار

که از وی سرآید برو روزگار

کسی کز ازل تیره شد رای او

پدیدار باشد ز سیمای او

به تکبیر یزدان زبان برگشاد

به پاکی خدا را بسی کردیاد

وزان پس فراوان به زاری سرود

به پیغمبر و آل پاکش درود

سپس با دلی مستمند و غمین

بیاورد رو سوی بطحا زمین

که این پاک فرزند شیر خدای

مرا بنگر اینک به بام سرای

گرفتار دژخیم میشوم بخت

دودست من از پشت بربسته سخت

نه ام غمگسار و نه فریاد رس

نه آگه زاحوال من هیچکس

اجل گشته نزدیک وره سخت دور

حکایت فراوان و دل ناصبور

که سوی تو ازمن رساند سلام؟

که گوید درود و که آرد پیام؟

ابو طالب آن پاک گوهر کجاست؟

چه شد حمزه ی راد و جعفر کجاست؟

پیمبر شهنشاه مختار کو؟

پسر عم او شیر دادار کو؟

نه عم و نه فرخ پدر برسرم

نه مادر نه فرزند نی خواهرم

نه عباس و نی اکبر تیغ زن

نه شهزاده قاسم جوان حسن

که بینندم اکنون چنین دل فکار

گرفتار دژخیم بر روزگار

بگفت این و از دل یکی آه کرد

دم از ناله و مویه کوتاه کرد

بداختر سراز پیکرش کرد دور

بدو زار بگریست کیوان و هور

جدا چون سر پاک سالار کرد

تن ازبام کاخش نگونسارکرد

تنی ازبر باره شد سرنگون

که چشم نبی درغمش پرزخون

چو آن پاک تن بر زمین اوفتاد

ترلزل به عرش برین اوفتاد

همه آفرینش بدو خون گریست

از آن جمله پیغمبر افزون گریست

پر ازناله شد چرخ و پر مویه خاک

برآمد خروش ازسمک تا سماک

دریغا ازآن کشته دور ازوطن

دریغا ازآن شیر شمشیرزن

دریغا ازآن بازوی زورمند

که دست اجل کرد او رابه بند

چنین است کردار گردان سپهر

که با کس نیارد به انجام مهر

گرت بر نشاند به اورنگ عاج

نهد برسرت گرز یاقوت تاج

به یک گردش ازگاه بربایدت

تن و جان ز تیمار فرسایدت

از آن پس که مسلم به مینو چمید

گه جانفشانی به هانی رسید