بخش ۴۵ - خواستن ابن زیاد هانی رابه دارالاماره و گرفتار شدن هانی
بدین سوی لختی قدم رنجه ساز
شنو آن سخن ها و برگرد باز
ازین خواند ن ناگهان درنهاد
تو را هیچ اندیشه ی بد مباد
تو را چون ندیدستم ازدیر باز
کنونم به دیدارت آمد نیاز
به ناچار آن پیر پاک اعتقاد
روان شد به دیدار ابن زیاد
پی مصلحت کرد بر وی سلام
به فرماندهی آن پسندیده نام
ازو روی بر تافت ناپاک دین
بدو پیر دانا بگفت اینچنین
که ازمن چرا روی برتافتی
مرگ خود فرو مایه ام یافتی؟
بدو خشمگین گفت کای حیله گر
مرا مشمر ازکار خود بی خبر
به مسلم درمهر بگشاده ای
به کاشانه ی خویش جا داده ای؟
ستانی زمردان کوفه دیار
همی عهد و پیمان پی کارزار؟
دگر ازچه آیین مهر آورم
همی شرمگین از تو چهر آورم
بدو گفت هانی زمن این مباد
ندارم خبر زآنچه کردی تو یاد
زکژی سراینده ای بی فروغ
سروده سخن باتو زاینسان دروغ
چو پیر این سخن ها به پاسخ براند
بداندیش جاسوس را پیش خواند
بیامد به مجلس بگفت آن پلید
همان بیعت و عهد و پیمان که دید
بدانست فرزانه کان پر فساد
فرستاده ای بوده ز ابن زیاد
دژم گشت روشندل راد مرد
نیارست زان کار انکار کرد
سرافکند درپیش و دم درکشید
برآشفت با وی بگفت آن پلید
که آن هاشمی را به من درسپار
وگرنه ز جانت برآرم دمار
بدو گفت هانی که ای زشت مام
پدر بر پدر از نژاد حرام
رها دوست کی بهر دشمن کنم
که کردست این کار تا من کنم؟
تو گویی که بسپار مهمان به من
که با تیغ بر گیری اش سر ز تن
نکرد ایچ مرد اینچنین کار زشت
چنو تخم بی دانشی کس نکشت
سپارد کسی میهمان عزیز
به دژخیم خونخواره ی پر ستیز
بزرگان تازی گر این بشنوند
سراسر نکوهشگر من شوند
که آن میزبان سیه کاسه خوان
نهد تا به کشتن دهد میهمان
به ویژه چنو میهمانی بزرگ
که دارد نژاد از مهان سترگ
مگو آنچه بخرد نگوید همی
مجوی آنچه دانا نجوید همی
مخار ای بد اندیش یال پلنگ
مبر دست و بازو به کام نهنگ
تو دانی نژاد و تبارمرا
همان دوده ی نامدار مرا
به من پنجه کردن نه کاری است خرد
گمانم تو را دیو از راه برد
بدو گفت بدخواه ناهوشمند
چه گویی سخن های دل ناپسند
دهی بیمم از دوستداران خویش
هم از دوده و دستیاران خویش
من آنم که ترسیدنم پیشه نیست
به گیتی زکس در دل اندیشه نیست
چه خون تو و چون تو بسیار کس
بریزم چو ازخویش رانم مگس
سخن های بیهوده ازکف گذار
مرآن هاشمی را به نزد من آر
وگرنه به یزدان بی چون و چند
زهم بگسلم پیکرت بند بند
بگفت این و چوبی که بودش به دست
به پیشانی پیر زد تا شکست
زن پیشانی پاک او سیل خون
فرو ریخت بر ریش کافور گون
چو این دید هانی چو شیر ژیان
برآهیخت برنده تیغ از میان
سبک حمله ور شد برآن تیره تن
یکی زخم کاری زدش بربدن
میانجی شدش معقل بد گهر
که از زخم دیگر نبیند ضرر
چنان تیغ خونریز پیر دلیر
بدو راند کز زندگی گشت سیر
چو این دید بد گوهر زشت روی
چو روبه گریزان شد ازپیش اوی
هراسان غلامان خود راسرود
که ایدر ز پایش درآرید زود
بدو بر پرستنده گان تاختند
به خونریزی اش تیغ کین آختند
ده و دو تن آن پیر بی ترس و باک
بیفکند از آن بدسگالان به خاک
درآخر گرفتار بدخواه شد
هژبر ژیان صید روباه شد
بدو برنهادند بندی گران
که پرداخته بود آهنگر، آن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.