گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

گروهی که بد اهرمنشان دلیل

شکستند پیمان پور عقیل

ازآن صد هزارش که بودند یار

جز اندک نماندند و برگشت کار

یل هاشمی رخت ازآنجا که بود

به کاشانه ی هانی افکند زود

چه هانی؟ یکی مرد پاکیزه دین

ز یاران پیغمبر راستین

سر نامداران مذجح نژاد

دلیر و خردمند و فرخ نهاد

پذیره شد آن گوهر پاک را

به مژگان برفت ازرهش خاک را

مر آن یاوران جفا جوی او

نهانی شدندی به مشکوی او

سرود آنکه دانای اسرار بود

که هانی درآن وقت بیمار بود

یکی روز با پیر پاک اعتقاد

سخن راند مسلم ز پور زیاد

ز فرجام کار خود وکار اوی

همی راند ازهر دری گفتگوی

بدو گفت هانی که آن نابکار

مرابوده زین پیشتر دوستدار

اگر بشنود رنج و تیمار من

همانا گراید به دیدار من

کنم آگه از رنج ناگاه خویش

من اورا بخوانم به بنگاه خویش

تو رخ دار پنهان به جایی درون

به دست اندرون تیغ الماس گون

سرودم چو من گفت های پریش

برافکندم از سر چو دستار خویش

تو چون شیر بیرون خرام ازکنام

بکش دشنه ی آبگون از نیام

به یک زخم بی سر نما پیکرش

بیاسای خود درازشور و شرش

گرش زنده بگذاری اندر جهان

به خون درکشد پیکرت ناگهان

بدو گفت مسلم که گر کردگار

بخواهد نخواهم جز این کرد کار