گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به هامون رسیدند چون ناگهان

ره کوفه ازچشمشان شد نهان

زلب تشنگی آن دو تن ره شناس

زدست اجل درکشیدند کاس

چو آن هردو را نامور مرده دید

به چشمش سیه شد جهان سفید

به دل کرد اندیشه ی بی شمار

چه چاره که بد امرپروردگار

رخ ارغوان دو فرزند دید

زلب تشنگی زرد چو شنبلید

بنالید برداور هور و ماه

که ای رهبر هرکه گم کرد راه

فرو مانده گان رابه فریاد رس

که فریاد رس نیست غیر ازتو کس

تو مپسند گردیم یکسر هلاک

زبی آبی اندر چنین گرم خاک

منه دردلم آرزوی حسین

که بینم دگر باره روی حسین

فراوان چو آسیب و تیمار دید

سبک راند و با کودکان ره برید

درآن دشت بی آب و آتش نهاد

همی رفت لختی و لختی ستاد

که تا اندر آن بی کران شوره زار

به چشم آمدش چشمه ی خوشگوار

خود و هر دو فرزند خوردند آب

به رفتن گرفتند زان پس شتاب

به کوفه دراز گرد راه آمدند

بد انجا که فرمود شاه آمدند