گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چه بد رسم بی مهری ای روزگار

که باکس نگردی دمی سازگار

سپهرا تو را کینه کارست و بس

نکردی چرا جزبه کین یک نفس

بسی مهتر ای چرخ بیدادگر

زکین تو شد کو به کو دربه در

بسی شهریار از تو ای بدسگال

شد آواره از تختگاه جلال

دمی از تو کشور خدایان دین

ندیدند آسودگی در زمین

نخست از ستیز تو ای بدنهاد

برون آدم از باغ مینو افتاد

صفی الله از جورت آسیب یافت

که از خلد جا درسراندیب یافت

شد از تو خلیل الله نیکنام

زبابل گریزان سوی مصر و شام

چمید از تو صدیق پیغمبرا

زکنعان به زندان مصر اندرا

چو از جور دروتو آشوب یافت

هم از مصرموسی به مدین شتافت

زکید تو ای چرخ آسیمه سار

زبطحا فراری شداحمد به غار

وز آنجا سوی یثرب آورد روی

ستم ها کشید از تو ای زشتخوی

چو با حیدرت سازگاری نبود

زیثرب سوی کوفه هجرت نمود

فکندی پس از یثرب ای پر نفاق

حسین علی رابه مرز عراق

تو سبط نبی ر ا ز روی جفا

برون کردی از تربت مصطفی

تو کردی ز بیداد وکین و ستم

امیر حرم را برون از حرم

زگشت تو کشو خدای جهان

شد آوراه از کشور و خانمان

همانا نترسیدی از خشم اوی

که با داور خود شدی کینه جوی

به شاهی کت اینگونه گردنده کرد

چه بد کردی ای گنبد گرد گرد

کنون اول داستان غم است

که یثرب زمین بنگه ماتم است

روان پیمبر بموید کنون

بدان تربت تابناک اندرون

کنون باید از غم کشیدن خروش

کنون باید آمد چو دریا به جوش

کنون باید از دیده ی اشکبار

فرو سیل ریزم چون ابر بهار

ازین پس من و دیده ی خونفشان

ازین پس من و ناله ی رعدشان

ازین پس من و خاک ماتم به سر

زاشک خود اندر به گل تاکمر

ازین پس من و همچو گل جامه چاک

چو بلبل نواهای اندوهناک

پس از هجرت زاده ی بوتراب

نتابد به یثرب زمین آفتاب

پس از کاروان دیار حجاز

که آهنگ هجرت نمودند ساز

نه رو در ره آرد دگر کاروان

نه هودج نهد بر شتر ساربان