گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

درآن شب جهانداور بی قرین

گهی دردعا بود وگه آفرین

گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد

که فردا بدان دشنه جوید نبرد

گهی دل به مرگ جوانان نهاد

گهی چند بیتی زغم کرد یاد

که اف بر تو ای دهر ناسازگار

که دایم به نیکان بدت کینه کار

بسا تاجداران کشور فروز

بسا شهریاران پیروز روز

که گشتی تو از مرگشان شاد خوار

ایا بی وفا دهر ناسازگار

به کام عجوزی تو را چرخ گشت

بریدی سر پاک یحیی به طشت

سرمن هم اکنون بخواهی برید

که خوشنود گردد یزید پلید

چو خواهرش آن سوگواری بدید

یکی آه سرد ازجگر برکشید

بگفتا به افغان که ای تاجور

دهی امشب ازکشته گشتن خبر

مراکاش ازین پیش تر مرگ من

زخاک سیه کرده بودی کفن

زآل عبا جز تو بر همه رفته گان

تویی بخت بیدار آن خفته گان

تو هم خواهی ازما جدایی کنی

به دیگر جهان کد خدایی کنی

پس ازتو چه سازیم ما بیکسان

به این خردسالان و این نورسان

همی سوزدم دل که از چار سوی

ببسته است راه تو ای پاکخوی

تو را چاره ای نیست درکار خویش

به جز آنکه گیری ره مرگ پیش

بگفت این و افغان زدل برکشید

بزد دست برسر گریبان درید

بیفتاد ازپای و بیهوش شد

توگفتی که از پیکرش توش شد

به رخسار بانو شه کامیاب

ز مژگان برافشاند روشن گلاب

گل پژمریده ز بوی گلاب

شکفته شدوکرد نرگس پرآب

ز بی یاری خسرو نینوا

زهر بند او خاست چون نی نوا

چو دیدش چنان مویه گر شاه دین

بدو گفت: کای بانوی دل غمین

به پایان درآید چو این روزگار

نماند کسی زنده جز کردگار

یکی پند فرخ برادر پذیر

مرا هم چو جد وپدر رفته گیر

ز آنان نیم من فزون تر به فر

که کردند زین دار فانی سفر

چو رفتم من از این سرای سپنج

فزون شد تو را محنت و درد و رنج

گریبان مکن چاک و مخراش روی

پریشان مکن موی و آوخ مگوی

ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند

مکن گریه ای خواهر مستمند

چو غم از دل پاک خواهر سترد

مراو را سوی خیمه ی خویش برد

خود آمد زنو سوی خرگه فراز

به پای اندر استاد بهر نماز