گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

دگر روز آب شب که چرخ بلند

جهان را ردای شب ازتن فکند

هوا دم زرخشان رخ هورزد

سر از کوهسار آتش طور زد

سواری پدید آمد از گرد راه

به نزد عمر رفت آن رو سیاه

یکی نامه دادش زابن زیاد

بخواندش چو آن ریمن پرفساد

بدید آنکه بنگاشته اهرمن

که کردم از اینت سرانجمن

که برگیری از تن سرشهریار

فرستی بر من به کوفه دیار

نهشتم دگر عذر بهر تو من

به فرمانت کردم سپاهی کشن

برآن باش تا آنکه هر صبح و شام

به سوی من از خود رسانی پیام

به پور پیمبر ببند آب را

بکش تشنه لب شاه و اصحاب را

مهل رخ سوی آب شیرین نهند

که تا جان شیرین به تلخی دهند

ستمگر چو بر خواند آن نامه را

نو آییین کین کرد هنگامه را

به عمروابن حجاج ناپاکزاد

هزاری چهار ازسواران بداد

که بر آل پیغمبر و پیروان

ببندند از کینه آب روان

چنان کرد عمرو بن حجاج کار

که فرمودش اهریمن نابکار

سپهرا به هم بشکند چنبرت

فتد افسر مهر و ماه از سرت

به آل نبی کین فزودن چرا؟

به کام بد اندیش بودن چرا؟

ددان را گوارنده آب روان

لب تشنه شیران یزدان نوان

به هم بشکنی بال طاووس باغ

که گردد ستاک کلان جای زاغ

به گردندی خویش چون دشمنی؟

به یزدان پناهم که اهریمنی

تو دادی بساط سلیمان به یاد

ازین پس من و مهر تو این مباد

سوی آب بستن چو دشمن شتافت

به یاران شه تشنگی دست یافت

یکی تیشه بگرفت دست خدای

به پشت سراپرده آن رهنمای

سوی قبله بنهاد نه گام زود

زمین را بدان تیشه لختی شخود

بجوشید ازامر جان آفرین

یکی ژرف چشمه درآن سرزمین

شهنشاه و یاران فرخ تبار

بخوردند از آن آب شیرین گوار

نمودند سیراب اسب و شتر

سپس مشک ها زآب کردند پر

چو بگذشت لختی ز چشم جهان

شد آن چشمه چون آب حیوان نهان