گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

عید قربان آمد ای دلبر شوم قربان تو

ساغری می ده که جان سازم فدای جان تو

نیست کاری جان فدا کردن به راه دوستان

جان چه باشد آنچه دارم آن شود قربان تو

من کدامم کیستم از خود چه دارم چیستم؟

از تو دارم هرچه دارم جمله باشد آن تو

در منای عشق بوسم دست و بازوی قضا

گر نهد روزی به حلقم خنجر برّان تو

روز محشر می نمایم بر شهیدان فخرها

گر به خون خویش رنگین بنگرم دامان تو

دانه و دام دلم شد در بیابان الست

خال هندوی تو و گیسوی مشک افشان تو

همچو مرغ بسمل اندر خون خود پر می زند

در درون سینه دل از حسرت مژگان تو

در بهشت ار نیست ثعبان از چه رو باشد همی

در بهشت روی تو آن زلف چون ثعبان تو

لؤلؤ و مرجان ز درج دیده می ریزم همی

روز و شب از اشتیاق لؤلؤ و مرجان تو

هیچ نندیشد ز خشم خواجه ی آزادگان

من عجب دارم ز کار نرگش فتّان تو

صدر نیک اختر حسن خان آنکه گردون گویدش

حلقه ام هستم من اندر باب عزّ و شأن تو

منشی گردون بدو گوید که من هستم همی

خوشه چین خرمن افکار مدحت خوان تو

گویدش مه می کنم من در سپهر منزلت

کسب نور از آفتاب خاطر تابان تو

سعد اکبر گویدش من آن مبارک بنده ام

که بروبم با مژه گرد از بر ایوان تو

گویدش ناف غزال چین که من خون می خورم

کز چه عنبر بار باشد کلک تنک افشان تو؟

ای سپهر عزت و رفعت که جا دارد همی

گر بگویم هست کیوان چاکر دربان تو

روح قاآن می برد اندر بیابان عدم

سجده از خجلت به پیش جود بی پایان تو

نفکنی هرگز به عارض چین و بر ابرو گره

گر شود خلق جهانی فی المثل مهمان تو

صاحب خلدی و نیران گر بگویی نیستم

مهر تو خلد تو باشد قهر تو نیران تو

تا تو کردی جای اندر مسند فرماندهی

هِشت هر گردنکشی سر بر خط فرمان تو

هست کرمانشاه اکنون باغ داد کسروی

کاندرو روید گیاه عدل در دوران تو

تو علی و آل او را پیروی در دین حق

شافع جرم تو در محشر بود ایمان تو

کی تو را پروا بود از سوزش نار جحیم

چون نخوابد تا سحرگه دیده ی گریان تو

حلّه ی رحمت ز مهر مرتضی پوشیده ای

تا نبیند کس به محشر پیکر عریان تو

هر که زد کوس هنر در پهنه ی دانشوری

تیغ بشکست و سپر انداخت در میدان تو

تو نه مرد باده و جامی تو را کافی بود

در تنور دل کباب سینهٔ بریان تو

تا دَمَد هر صبحگه رخشنده شید از خاوران

پرتو افکن باد مهر عارض رخشان تو

فخر کن الهامی از رفعت به مرد شیروان

زان که مدح صدر باشد زینت دیوان تو