گنجور

 
ابن یمین

حبذا باغ و راغ علیا باد

و آن ریاض چو اطلس و خز او

ز اعتدال هوا عجب نبود

همچو نی گر شکر دهد گز او

کرم قز برگ توتش ار بخورد

حلقه سیم و زر شود قز او

سردی آب او کند احساس

تشنه بالای چاه صد گز او

هوش ارباب عقل برباید

چون کند جلوه دختر رز او

چون نقاب بلور بر بندد

آن عقیق تر زبان گز او

گوئیا آتشی گداخته اند

کرده از آب بسته مرکز او