گنجور

 
ابن یمین

بر تو پاشم ز بحر دانش خویش

سخنی همچو لؤلؤ و مرجان

بخت اگر یار و عقل رهبر تست

بنگاریش چون الف در جان

دشمنت را بهیچ رو منمای

گرچه او دوست کام گردد از آن

تشنه میباش از خضر میپذیر

منت آب چشمه حیوان

هر چه در آشکار باید خواست

عذر بر کردنش مکن پنهان

ور نیاید پسندت این گفتار

بر تو کس را نمیرسد تاوان

گر بدی از تو آید ار نیکی

نزد ابن یمین بود یکسان

زآنکه او را بهیچ کس طمعی

نیست الا برحمت یزدان