گنجور

 
ابن یمین

آن دل که داشتم ز وی آزادگی طمع

در چار میخ طبع گرفتار دیدمش

چون نقطه تا نهاد قدم در میان کار

سرگشته گرد خویش چو پرگار دیدمش

وقتست اگر چو سایه نشیند بگوشه ئی

ز آنک آفتاب بر سر دیوار دیدمش

حاجت بگلشنش نبود چون ز روی و موی

بشکفته شنبلید و سمنزار دیدمش

با اینهمه چو ابن یمین گرچه مجرم است

واثق بعفو شامل دادار دیدمش