گنجور

 
ابن یمین

ابن یمین دریغ یساری نیافتست

بر قدر همتی که بدو داد کردگار

ور یافتی ز پاشش زر در ره صواب

دشمنش تاج دار شدی دوست تاجدار

زر بهر دشمنان طلب و بهر دوستان

چون بگذری ازین دو نیاید بهیچ کار

آنرا عزیز مصر جهان دان که بهر عرض

از پاک جوهری عرضش آمدست خوار

نرگس فکنده سر چو ززر چشم او پر است

دست کشاده دارد از آن سر کشد چنار