گنجور

 
ابن یمین

وزیر کشور چارم غیاث دولت و دین

توئی که رای تو صد ملک را بیاراید

بهر چه بخت جوان تو حکم جزم کند

سپهر پیر بر آن نکته ئی نیفزاید

فضایل تو گر از خود نهان کند حاسد

چنان بود که بگل آفتاب انداید

هزار عقده اگر بر امور ملک افتد

ضمیر تو بسر انگشت فکر بگشاید

روا بود که در ایام دولت چو توئی

زمانه همچو منی را بغم بفرساید

ز گوسفند و جو و کاه و از دقیق و حطب

گزیر نیست که این پنجگانه میباید

ضمیر پاک تو چون حال بنده میداند

سزد که بنده بذکرش صداع ننماید

کنون چو کار مرا هیچ استقامت نیست

گرم اجازت رجعت دهی همی شاید