گنجور

 
ابن یمین

خیمه بوالعجبی زد فلک شعبده باز

هر دم از پرده برون نقش دگر گون آرد

صبحدم از سر کین تیغ ز خورشید کشید

وز شفق شام مبادا که شبیخون آرد

شد دلم خون و ندانست کسی کاخر کار

تا ازینحقه سر بسته چه بیرون آرد