گنجور

 
ابن یمین

ایدل آگه نیستی کز پیکرت باد فنا

ناگه انگیزد غباری چون ز میدان گرد گرد

ز ابر خذلان ز مهریر قهر چون ریزان شود

هر که دار برد طاعت جان ز دست برد برد

وانکه دارد اقتدار خیر و فرصت فوت کرد

چون بمرد آن ناسپاس بیخرد نا مرد مرد

مرد آن باشد که بخشد سیم و زر در زندگی

سیم و زر سودی ندارد آنزمان کو مرد مرد

در مصائب ناله کم کن کین مثل ماند بدان

بره را میبرد گرگ و اشتلم میکرد کرد

عاقبت خواهد فتادان بره در چنگال گرگ

گر چه بسیاری نگهبانیش خواهد کرد کرد

ساقیا درمان ندارد خشک‌ریش روزگار

باده در ده تا فرو ریزم به پای درد درد

غم مخور ابن یمین کین دور چرخ نیلگون

بس امیر و پهلوان را استخوان‌ها خورد خورد