گنجور

 
ابن یمین

بیتو ایجان و جهان کار من از دست برفت

دل شیدا ز برم تا بتو پیوست برفت

عقلم آمد که بصبرم کند ارشاد و لیک

چون مرا دید چنین شیفته ننشست برفت

سنبل زلف تو چون سلسله جنباند ز دور

بیخود از جا دل سودا زده برجست برفت

دل اسیر خم ابروی کمان پیکر تست

چاره ئی نیست کنون تیر چو از دست برفت

تا تو رفتی رمقی در تن من داشت مقام

او هم اندر عقبت بار سفر بست برفت

گفتم از عشق تو بی خویشتنم گفت بلی

هر که هشیار در آمد بر ما مست برفت

دسترس داشت بدان طرفه نگار ابن یمین

چشم بد تا که رسانید کش از دست برفت