گنجور

 
ابن یمین

نگار ماه رخم چون نقاب بگشاید

ز خجلتش عرق از آفتاب بگشاید

شوم بنفشه وش از فرق تا قدم همه گوش

گهی که غنچه ز بهر خطاب بگشاید

رخش ببینم و اشکم شود روان آری

ز دیده پرتو خورشید آب بگشاید

بچار میخ بلا در کشد چو خیمه دلم

بیک گره که ز مشکین طناب بگشاید

چو لعل او به تبسم گهر فشان گردد

ز جزع بنده عقیق مذاب بگشاید

توان رسید بکام از لبش بوعده او

گهی که آبحیات از سراب بگشاید

مرا هوای لب می پرست او چه عجب

ز ثقبه عنبی گر شراب بگشاید

دری بر ابن یمین از بهشت باز شود

نگار حور وشم گر نقاب بگشاید