گنجور

 
ابن یمین

گر چشم من ایجان جهان روی تو بیند

هم صورت و هم معنی جان روی تو بیند

باد سحری چون گذرد بر ورق گل

هر صفحه که روشنتر از آن روی تو بیند

تو روی مپوش از من شیدا که نیم من

آنکس که بصد وهم و گمان روی تو بیند

خورشید صفت روی تو پیداست بر آنکو

در جمله ذرات همان روی تو بیند

از غایت شوقی که بود ابن یمین را

تا دیده او اشک فشان روی تو بیند