گنجور

 
ابن یمین

دل دیوانه سار من چو از زلفش در آویزد

ز طاق ابرویش خود را بزنجیر اندر آویزد

کسی در کوی عشق او بپایان میبرد پیمان

که چون پا در نهد اول بدست خود سر آویزد

بیاد رسته دندان همچون در شهوارش

ز تار هر مژه چشمم هزاران گوهر آویزد

بناگوش چو سیم او و بروی دانه های در

مه است ار نه بگرد رخ نگر این زیور آویزد

دلم در بر کبوتر وش نباشد بی تپش یکدم

ز بیم آنکه طوطی خطش در شکر آویزد

بنفشه بر گل سوری بگرد چشمه نوشش

چو دود عنبر افشانست کاندر اخگر آویزد

نیاید در تن عاشق بزنجیر آندل شیدا

که یکره دست در زلف بت سیمین بر آویزد

دل ابن یمین گر شد اسیر عشق او شاید

بلی بلبل بدام گل عجب نبود در آویزد

کجا بازوی تقوی را بود آن دسترس هیهات

که با سر پنجه عشق پریرویان در آویزد