گنجور

 
ابن یمین

شاه جهان چو رخش بمیدان در آورد

مه را چو گوی درخم چوگان در آورد

آنشاه دین پناه که ارباب کفر را

تیغش بعنف از در ایمان در آورد

نوشیروان و حاتم و داد و دهش ولیک

در کینه رسم رستم دستان در آورد

شاهی که از هوای عدم باز همتش

سیمرغ را بیک لگد آسان در آورد

گردد پیاده ابلق گردون سوار چرخ

چون پا باسب بر سر میدان در آورد

اعداش را زمانه بخونابه سرشک

هر دم چو قوم نوح بطوفان در آورد

گر باشدش عنایت او کاه و دانه را

از سنبله بخرمن دهقان در آورد

نسر سپهر اگر چه که طایر بود و لیک

تیر شه از هواش به پیکان در آورد

رسمی که دین و ملک برونق از آن شود

شاه جهان طغایتمور خان در آورد

شاهی که آفتاب بود بر اسد سوار

هنگام کین چو پای بیکران در آورد

شاها نسیم گلشن خلق تو مرده را

همچون دم مسیح بتن جان در آورد

با ابر در فشان کفش طالب گهر

کشتی چرا بلجه عمان در آورد

با تاج گردد از تو چو طاوس هر که سر

قمری صفت بر بقه فرمان در آورد

خصمت چو یوسف ار چه که باشد عزیز مصر

قهر تو خوارش از در زندان در آورد

شاید که از حمل شه انجم چو مطبخی

بر سر بگاه بزم تو بریان در آورد

خورشید رأی تست که در سایه سپهر

صد روشنی بکار خراسان در آورد

چون حلقه بر درست خرد از دماغ آن

گر مثل او بحیز امکان در آورد

در بارگاه جاه تو روزی که مدحتی

ابن یمین برسم ثنا خوان در آورد

منشی چرخ اگر شنود نام عذب او

رنج دلش بناله و افغان در آورد

با اینهمه چو بر تو سخن عرضه میکند

ماند بدانکه زیره بکرمان در آورد

بپذیر نقدش ار چه که قلبست از آنکه مور

پای ملخ به پیش سلیمان در آورد

چندانک در زمانه شب و روز را فلک

در طی سال و ماه بدوران در آورد

بادا مدار روز و شب و سال و مه چنانک

اینت مراد دل ز پی آن درآورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode