گنجور

 
ابن حسام خوسفی

رویت آیینه‌ای ز صُنْعِ خداست

خط سبزت سواد مشک خطاست

سنبلت کابروی نسرین است

بر گل تر ز مشک غالیه‌ساست

آنچه در آب خضر پنهان است

ما بجستیم و در لبت پیداست

رخت آراسته است کار جهان

راستی را رخت جهان آراست

قامتت را به سرو می‌گفتیم

عقل باور کند حکایت راست

عشق بالا گرفت از آن بالا

سرو را نیز میل آن بالاست

عشق از شمع می‌توان آموخت

کِش سر از دست رفت و پا برجاست

ما به جنت فرو نمی‌آییم

سر کوی تو جنت‌الماواست

با تو آتش و گل ریاحین است

گل شمشاد بی‌تو خار و گیاست

نرگس و یاسمین و لاله برست

ساقی و مطرب و پیاله کجاست

نتوان بی‌مِیِ مغانه نشست

خاصه اکنون که بوی گل برخاست

خیز تا چنگ در چغانه زنیم

با مغان بادهٔ مغانه زنیم

ما نه باغ و بهار می‌جوییم

ما رخ آن نگار می‌جوییم

ما به امید سرو قامت دوست

طرف جویبار می‌جوییم

تا ز چشمت مگر خبر یابیم

نرگس پرخمار می‌جوییم

عکس روی تو لاله می‌تابد

زان جهت لاله‌زار می‌جوییم

بی‌کنار تو در میان غمیم

زان میان ما کنار می‌جوییم

سر عاشق به پای دار رسید

عاشق پایدار می‌جوییم

آن چه خضر اندر آب حیوان یافت

زان لب آبدار می‌جوییم

غرض ما از این چمن نه گل است

کان رخ گلعذار می‌جوییم

ما ز هر صورتی که می‌بینیم

نقش صورت نگار می‌جوییم

گر به مسجد رویم اگر به کنشت

عکس دیدار یار می‌جوییم

ساقیا تلخ عیش و تنگدلیم

بادهٔ خوشگوار می‌جوییم

خیز تا چنگ در چغانه زنیم

با مغان بادهٔ مغانه زنیم

باز بیگانه شد ز هستی خویش

این دل عاشق بلااندیش

عشق را بیشه‌ای‌ست کاندر وی

شیر از آهو کم است و گرگ از میش

از پس دیده می‌روی ای دل

تا از این پس تو را چه آید پیش

چشم او دل ببرده می‌ترسم

که از این فتنه‌های بیش از پیش

غمزهٔ شوخ آن کمان‌ابرو

همچو تیرم برآورد از کیش

یار با خال و ما چنین خالی

دلبران منعمند و ما درویش

هیچ نوش لبت به ما نرسد

غمزه بر دل چه می‌زنی چون نیش

بر دل ریش دیده خونبار است

چند ریزد نمک مرا بر ریش

بی‌دف و چنگ و مطرب ای ساقی

هیچ کاری نمی‌رود از پیش

خیز تا چنگ در چغانه زنیم

با مغان بادهٔ مغانه زنیم

رند و قلاش و مست و مدهوشیم

مذهب عشق را نمی‌پوشیم

زرق و طامات درنمی‌گیرد

دلق و سالوس تا یکی پوشیم

لعل ساقی و بادهٔ صافی

آن ببوسیم و آن دگر نوشیم

زهد و تقوا و درس فتوا را

در خرابات عشق بفروشیم

دست از حلقهٔ جهان بکشیم

پند استاد عشق بنیوشیم

هرکه زین حلقه گوشه‌ای گیرد

به غلامیش حلقه در گوشیم

کوشش ما به قدر همت ماست

زان به امید وصل می‌کوشیم

کی رسد دل به یار آهو چشم

زان که در عین خواب خرگوشیم

با تو چون غیر درنمی‌گنجد

کرده خود را از آن فراموشیم

با خیال رخ تو هم خوابیم

با غم عشق تو هم‌آغوشیم

ساقیا آتشیست در دل ما

آب گلگون بده که می‌جوشیم

خیز تا چنگ در چغانه زنیم

با مغان بادهٔ مغانه زنیم

ادرّ الکأس ایها الساقی

زانکه از حد گذشت مشتاقی

راست کن ساز پردهٔ عشاق

پرده پرداز راه عشاقی

باقی بادهٔ شبانه بده

برسانم به دولت باقی

چشمش از چشم‌زخم می‌ترسد

فتعوذه ایها الراقی

طرف روی او نگه دارد

صدغها و هو احسن الواقی

طال شوقی الی لقائکم

یعلم الله کیف اشواقی

همچو گیسوی خویش خوشبویی

همچو آبروی خویشتن طاقی

در ره مهر نیک بدعهدی

در وفا سخت سست‌میثاقی

ساقیا روزگار رنگ‌آمیز

نخرد از تو رنگ زراقی

خیز تا چنگ در چغانه زنیم

با مغان بادهٔ مغانه زنیم

ای ز شمع رخت جهان روشن

جنت از کوی تو یکی گلشن

پرده بردار تا فرود آید

آفتابت چو ذره از روزن

ما شکسته دل و پریشانیم

تو سر زلف پرشکن مشکن

اهل پرهیز گو بپرهیزید

کآتش عشق سوخت خرمن من

چهرهٔ زرد ما و بادهٔ سرخ

سینهٔ صاف ما و دردی دن

ساقیا می که روزگار ببیخت

خاک پرویز را به پرویزن

چرخ زالیست دست بر دستان

دهر پیریست پای بر شیون

کاس او کاسهٔ سر کاووس

بزم او حصن جسم رویین تن

خسته قهر زخم او سهراب

بستهٔ قعر چاه او بیژن

خون مخور زین جهان که او دارد

خون افراسیاب در گردن

حیله‌ای چون نمی‌توان انگیخت

چاره‌ای چون نمی‌توان کردن

خیز تا چنگ در چغانه زنیم

با مغان بادهٔ مغانه زنیم

ای رخت آفتاب منظر بام

عارض روشن تو ماه تمام

روی تو دلگشای طلعت صبح

جعد تو موی بند طرهٔ شام

تا گل و سرو در حجاب افتند

چهره بنما و در چمن بخرام

بوی زلف خود از بنفشه شنو

کش معنبر به بوی توست مشام

نکنم نسبت قد تو به سرو

خود که دیده است سرو سیم‌اندام

خال و زلف تو دید مرغ دلم

اندر آمد به سوی دانه به دام

شیخ ما را به توبه می‌خواند

ما کدامیم و اهل توبه کدام

زاهدان گو حذر کنید که ما

دامن‌آلوده‌ایم و دُردآشام

چون صراحی فرو نمی‌آریم

سر به چیزی مگر به باده و جام

مفتی درس عشق کجاست

که بگوید که نیست باده حرام

زهد تشویش می‌دهد ما را

ساقیا ما به رغم ابن حسام

خیز تا چنگ در چغانه زنیم

با مغان بادهٔ مغانه زنیم