گنجور

 
ابن حسام خوسفی

نخستین بدین نامه دلگشای

سخن نقش بستم به نام خدای

خداوند هوش و خداوند جان

خداوند بخشنده مهربان

یگانه خداوند بالا و پست

گوا بوده بر هستی اش هرچه هست

سپهر و زمین و زمان آفرین

دل و دانش و عقل و جان آفرین

خرد بخش اندیشهٔ تیزگام

گشایندهٔ ذهن چابک خرام

فروزندهٔ شمع گیتی فروز

فروزندهٔ پردهٔ سبز روز

نگارندهٔ خال مشکین به شام

برآرنده صبح از ایوان بام

رصد بند طاق و رواق سپهر

فروزندهٔ انجم و ماه و مهر

برآرندهٔ خیمهٔ بی ستون

نگارندهٔ سقف زنگار گون

طرف بند زلف شبان سیاه

شب افروز قندیل زرین ماه

عَلَم برکش خانهٔ کاینات

قلم در کش نامهٔ سیئات

گشایندهٔ کار هر بسته کار

به هر نیک و بد ستر او پرده دار

طرازندهٔ حلهٔ روی آب

حلی بند پیرایهٔ آفتاب

فلک رقعهٔ کلک تقدیر اوست

زمین بقعهٔ ملک تصویر اوست

سحرگه ز پیروزی آفتاب

زکان زبرجد دهد لعل آب

شب اندر شبستان این هفت باغ

برافروزد از ماه انجم چراغ

به هستی او برگشاده ست لب

سپیدی روز و سیاهی شب

نشاند در این قصر کشور فروز

گهی هندوی شب گهی ترک روز

برآرد بر این تخت پیروزه رنگ

گهی خسرو چین گهی شاه زنگ

نماید به مسند نشینان بام

گهی عارض صبح و گه زلف شام

به صنعت بر این گلشن دلفریب

عروس سحرگاه را داد زیب

فکنده برافسر ز نیلی نقاب

سر انداز زیر سر آفتاب

بناهای این سقف نیلی حصار

به قدرت شب و روز کرد استوار

به هرسوی او پاسبانی نهاد

به هر قلعه بر کوتوالی نشاند

چو ایوان هفتم به کیوان سپرد

ششم خانه مر مشتری را شمرد

به پنجم درون جای بهرام کرد

که بر شیر شمشیر او دام کرد

چهارم حوالت به خورشید شد

سیوم خانهٔ بزم ناهید شد

دوم زد به نام عطارد قلم

بر اول ز بهر قمر شد رقم

عطارد قلمدار ایوان او

کمر بسته جوزا به فرمان او

جز این هفت سیارهٔ نامدار

همه ثابتند ار صد ار صدهزار

اگر زان که سیارگر ثابتند

همه بر خدایی او ثابتند

نگه کن ز ماهی چنین تا به ماه

که هستند بر هستی او گواه

چه می گویم از راز چرخ بلند

نگه کن بر این تیره خاک نژند

بگسترد هامون برافراشت کوه

ز یک آدم انگیخت چندین گروه

طبایع بپیوست با یکدگر

چه گرم و چه سرد و چه خشک و چه تر

سموم تموز و نسیم بهار

دلیلند بر صنع پروردگار

نسیم صبا را چو فرمان دهد

تن مردهٔ خاک را جان دهد

بگریاند ابر دل افسرده را

بخنداند این خاک تن مرده را

زمین را پدید آورد رستنی

چو مریم شود خاک از آبستنی

چو در باغ مینو بر اطراف راغ

فروزان کند از شقایق چراغ

دهد لالهٔ سرخ را عکس نور

چو بر شاخ سبز آتش از کوه طور

به آب رخ ابر بر لاله زار

بشوید رخ لعبتان بهار

به صنعتگری قدرتش تاج زر

نهد بر سر نرگس سیمبر

کله دار از او لاله بر طرف راغ

کمربند از او غنچه در صحن باغ

کند سرخ گل را پگاه سحر

ز دلتنگی غنچه پر خون جگر

به رقص آورد در چمن باد را

کند جلوه گر سرو و شمشاد را

بهار گل از نوک خاری دهد

ز هر شاخساری بهاری دهد

یکی را که در هر دو کون از دویی

منزه توان گفتن او را تویی

تویی آن که آزادی از یار و جفت

ز آسایش و راحت و خواب و خفت

به تقدیر صنعت همه کاینات

به ذات تو قائم تو قائم به ذات

به قدرت چو صنع آشکارا کنی

گل از خار و گلبن ز خارا کنی

بنفشه ز راه سرافندگی

تو را می نماید پرستندگی

به بینندگی نرگس دیده ور

به آثار صنع تو دارد نظر

زبان را بدان کرد سوسن دراز

که دائم ثنای تو گوید به راز

تویی آفرینندهٔ هر چه هست

چه پیدا و پنهان چه بالا و پست

فلک را به گردش تو دادی مدار

زمین را ز جنبش تو دادی قرار

تو را یار و همتا و همباز نیست

از این برتر اندیشه را راز نیست

نه و هفت و هشت و شش و پنج و چار

به دو حرف یک امر توست آشکار

اگر رعد و برق است و خورشید و ماه

به درگاه فضل تو جویند راه

یکایک به پاکی و شایستگی

تو را خواند از راه آهستگی

سری را که در سر هوای سری است

چو بی یاد توست آن سری سرسری است

هر آن سر که او با تو سرکش فتاد

فروشد به آب و در آتش فتاد

همان سر که بی مغزی اندیشه کرد

ز مغزش برآوردی از پشه گرد

هر آن کاو نسازد ز خاک تو خشت

چو شداد بازش زنند از بهشت

سری کان به نام تو گردد بلند

ز آسیب دوران نیابد گزند

به درگاه تو آدمی و پری

همه سر نهاده به فرمانبری

یکی را زآتش گلستان دهی

یکی را برآری و فرمان دهی

یکی را دهی پادشاهی و گنج

یکی را دهی نیم نانی به رنج

خدایا ز کنه جلالت سخن

چه گویم که هرگز نیاید به بن

ثنایی که باشد سزاوار تو

بجز تو که داند به مقدار تو

خرد را در این بارگه بار نیست

زبان هر چه گوید سزاوار نیست

بر اوج سخن شاهباز مقال

به طیران درآمد بیفگند بال

سمند بلاغت ز رفتن بماند

زبان فصاحت ز گفتن بماند

محمد که آیین مختار داشت

زبانش به «لا أحصی» اقرار داشت

ثنایی سزاوار تعظیم او

نگفتند الا به تعلیم او

کسانی که چابک روان رهند

ز سررشته کار خویش آگهند

چو این رشته را سر پدیدار نیست

از این بیشتر جای گفتار نیست

خرد مست و هشیار دیوانه گشت

هنر عیب و اندیشه بیگانه گشت

فلک نیز جویان درگاه اوست

چو پرگار سرگشته در راه اوست

 
 
 
کاشی‌چینی - بازی جورچین ایرانی